محل تبلیغات شما

مدیری که دچار شد !



امروز کلی رانندگی کردم

از شرق به جنوب ، از جنوب به شرق ، از شرق به غرب ، از غرب به شمال شرق !

رانندگی برای من اگه تنها باشم و تماس هم نداشته باشم یعنی لذت موسیقی و تنهایی و فکر کردن

امروز وقت تنها بودن نسبتا خوبی داشتم

خسته شدم ولی خوب بوود

بدون شک و بدون حتی یه اپسیلون تردید ، همه روزها و در هر روز بارها به زینب فکر میکنم

دارم تعجب میکنم از خودم

اون رفته ولی من هنوز فکر میکنم بهش

شاید هیچوقت همو نبینیم ولی من کاملا منتظرش هستم

به این موضوع هم فکر کردم که چرا زینب برای من اینهمه جذاب بوده و چرا  کلا این داستان برای من اتفاق افتاد

البته عامل اصلی و مهم خصوصیات عالی و معرکه زینب بود

ولی من احساس میکنم تنهام و کلا سالهاست که به خودم فکر نکردم !

دچار یه ویژگی هجده بیست ساله شدم

شاید اون یه دقیقه هم به من یا علاقه من فکر نکنه !

خیلی خیلی خسته م و خیلی خیلی هم خوابم میاد

این روزا تقریبا چهار ساعت میخوابم


یادم میاد قبلن که زینب بود هر روز صبح برای من شروع یه روز استثنایی و جدید و لذتبخش بوود

فکرشو بکنید ! از خواب بیدار شدید یه ترافیک رو پشت سر گذاشتین و دارید به لحظه دیدن کسی که دوست دارین تمام روز و هفته کاری رو فقط به دیدن او بگذرونید ، نزدیک میشید

یه حس فوق العاده بود

کلا خیلی داشت بهم خوش میگذشت و از اونجایی که دلیلی نداره خوش بگذره ! پس تمام شد

خلاصه اینکه عاللی بود و م

حتی اگه حالم بد بوود ولی دیدن زینب کلا یه لذتی داشت که همه غصه ها رو بیخیال میشدم

اما الان ! خیلی بخوام یه روز صبح درجه یک رو هم داشته باشم به نسبت اون صبح حای با زینب میشد معمولی

خدا به داد همه ما برسه


امروز و دیروز رفتم کتابخونه از نه صبح تا هفت شب

باید یه چیزی رو یاد می گرفتم

اونقدر کار کردم تا یادش گرفتم

کلا با علامت سوال نمیتونم زیاد دووم بیارم

باید حلش کنم

متوجه شدم هنوز برای یادگیری واسه من دیر نشده

کاش کارهایی رو زودتر شروع میکردم

مثل بدنسازی و خوندن کتابهایی که دوست داشتم

وقتی پیر شدم حتما کتابها رو میخونم

یه نرم افزار خیلی اساسی و کاربردی واسه کارم رو کار کردم

من کلا خسته نمیشم

عاشق موسیقی ام

دلم سکوت و آرامش میخواد

دلم برنامه نویسی و کارهای منطق دار میخواد

از مدیر بودن خسته شدم

بیشتر دوست دارم مشاور و طراح و برنامه ریز بودم تا مدیر

کارهای از صفر و اول شروع کردن رو دوست دارم

عاشق فوتبال و پرسپولیس و منچستر یونایتد و تیمهای انگلیسی ام

هیچوقت اسیر سن و سالم نشدم و نمیشم و بابتش خیلی وقتها اظهار نظر های خوبی نشنیدم ولی اهمیت ندادم و آخرشم من بیشتر از اطرافیانم لذت بردم

پینگ پونگ دوست دارم

دوست دارم یه اتاق اختصاصی و یک کمد قفل دار و وسایل کاملا شخصی برای خودم داشته باشم

دوس دارم یه میز چوبی و یه صندلی راحت با زیری نرم و مقدار نامحدودی چای و قند داشته باشم

جامعه شناسی دوست دارم  و دونستن طرز تفکر و فرهنگ آدما و کشورا خوشحالم میکنه

عاشق شعرم

عاشق و محتاج دایمی نوشتنم بله نوشتن

این آخریا عاشق یه دختر بیست و شیش ساله درجه یک شدم

نه از اون عشق ها ! از این عشق ها !


زینب حق داره فقط از اینهمه الکی خیال پردازی من تعجب کنه و شاید کلی هم حرف بزنه که مثلا فلانی .»

من فعلا و همیشه پیگیر حس های خودم بودم

شاید یه کاری از نظر دیگری یا دیگران مسخره به نظر برسه یا پوچ و بی اهمیت ولی وقتی روح ، قلب یا ذهن من به اون واکنش نشون میده پس برای من مهم میشه و دوست دارم پیگیریش کنم

نمیدونم درسته یا غلطه و نمیخوام هم به این قسمتش هم فکر کنم

فقط مهم این که بهش بی تفاوت نباشم و دنبالش باشم

احساسات آدمی بیخود برانگیخته نمیشن و بیخود نباید رهاشون کرد

شاید برای زینب که هیچ اهمیتی به داستان نمیداد این کارها لذت نبردن از زندگی رایج و معمول باشن ولی دقیقا زندگی همین هاست

من سالها بوود که نمی نوشتم

با زینب نزدیک سه تا سررسید نوشتم 

برای من همین برانگیختگی بسه

باید برم .


زینب !

دلتنگی های آدمی را

باد ترانه یی می خواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می گیرد، و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند.

سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.

در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من»



من زمان بیان احساسات یا موضوعهای عاطفی اصلا محاسبه و فکر نمیکنم

فقط میذارم خیلی سیال و روان هر چی حس میکنم رو بیان میکنم

کلا پیگیر حس های خودم هستم

اگه از چیزی خوشم بیاد تمام انرژیم رو میذارم تا نشون بدم و یا مطرح کنم که این حس رو دارم

و دنبال میکنم چیزی رو که حس کردم

یعنی وقتی ذهنم و قلبم یه چیزی رو میخوان ، بی تفاوت و بیخیالش نمیشم چون حتما از یه حقیقت یا واقعیت داخل من نشات میگیره پس میرم دنبالش

شاید کمی منطق هم چاشنی قضیه باشه ، نمیدونم ولی بیشتر میخوام بگم وقتی از چیزی یا کسی خوشم بیاد اونو جدی میگیرم

نه اینکه رابطه ایجاد بکنم و بله و داستان و .

نه ! ولی پیگیرش میشم و واسش انرژی و وقت میذارم

شاید نتونم دلیل بوجود اومدنش رو متوجه بشم ولی رهاش نمیکنم و بیخیالش هم نمیشم

کلا از انفعال خوشم نمیاد

داستان زینب که واسم اتفاق افتاد ، دو ماه بال بال زدم ، یکی و نیم سررسید نوشتم ، یه وبلاگ نوشتم ، به شعر گویی هم رسیدم

کلا بچه شده بودم و حتی شر ( شر و ور ) هم شاید میگفتم

نمیدونم ولی از تمام زمانهایی که نداشتم و همیشه وقتم کم بوود ، تایمهای زیادی در اوردم

برای دنبال کردن حادثه عجیبی که واسم پیش اومده بوود

کلا بی دلیل نیست که یه نفر بتونه اینجوری تسخیر بکنه شما رو

حتما اون و شما یه خصوصیات عجیبی دارین

از خودم می پرسیدم که چرا من ؟

و چرا اون ؟

بی دلیل نیست

شما بین صد مغازه تووی یه پاساژ لباس فروشی چرا فقط اون شلوار رو می پسندی؟

آخر شبه و حتی پنجشنبه شده

دارم چیزای بی ربط می نویسم

شبت بخیر دختر جان


هر دگی خودش را تحربه میکند

هر کسی با نگاه خودش دنیا و درونش را در می بابد

مطمئنم یک در یک هزار میلیون حسی که من به زینب داشتم او به من نداشت

کلا آدمی نبود که برای من حتی یه لحظه ارزش قایل باشه

بعدها فهمیدم با نیازهاش رفتارش رو تنظیم میکرد

میخواست یاد بگیره پس خوش برخورد بوود با من

میخواست کارمند خوبی به نظر بیاد پس خوب نشون میداد به من

ولی موقعی که ازش کمک خواستم پا پس کشید

انتظاری نداشتم و فقط رفتارش با آنچه که باید می بود همخوانی نداشت

خیلی خواهش کردم که نرو ولی دریغ از اهمیت دادن

از اول سال نود و هشت میخواستم بیزنس سومم رو استارت بزنم و کمتر شرکت بیام  تا اون حتی احساس بدی نداشته باشه ولی نذاشت

کلا تنها فکر میکرد

تنهایی تحلیل میکرد و تنهایی تصمیم و تنهایی اجرا

و به حرف هم گوش نمیکرد

خیلی دوست داشتم روش حساب کنم و کارهای مهم رو با اون تصمیم گیری کنم

هم باهوش بود و هم مدیر و هم خوشفکر و مهمتر قابل اعتماد

ولی نذاشت هیچ بهره ای از خصوصیاتش به جایی که داشت تووش کار میکرد برسه

از موضوع دور شدم

اشکالی نداره به جای بدی نزدیک تشدم

یه کم عصبی شدم .


تنهایی کلا مقوله عجیبی ست

سراغ آدمی میاد

با حوادث روز و ماه و سن و سال و فصل و . حضورش کمرنگ و گاه چمبره میزند روی روح و روان و جان آدمی

وقتی روح شما یه روح بزرگ را تجربه میکند ، تنهایی رو فراموش میکند

تنهایی هست ولی حضورش ناچیزش وقتی شما کسی را در می یابید که سالها دلتان میخواسته تابلوش را نقاشی کنید یا شعرش را بسرایید

وقتی همچین کسی را در اطرافتان حس میکنید ، تنهایی کمرنگ میشود.

من این را تجربه کرده ام

شیرین است شیرین و دلربا

اما افسوس که شما در کنار یه روح نازنین نه کنترل خودتان را دارید و نه او را !

تا میخواهید دفتر شعرتان را باز کنید که بشکفید

یهو می بینید که نیست و شما تنهاتر از قبل شده اید !

افسوس



مادربزرگ زینب فوت شده

خدا رحمتش کنه

ظاهرا خیلی دوستش داشته و خیلی ناراحت شده

توی واتساپش نوشته :

عجیب است که دنیا بعد رفتنت به زشت ترین حالت ممکن به حیاتش ادامه میدهد

نمیخوام سواستفاده کنم ، واقعا از این اتفاقی که واسش افتاده ناراحت شدم

ولی دوست دارم  همین جمله ش رو به خودش تقدیم کنم !

عجیب است که دنیا بعد رفتنت به زشت ترین حالت ممکن به حیاتش ادامه میدهد.


آدمهایی هستند که بجز اعلام حضور خودشون سطح توقع رو بالا می برند

شما همیشه فکر میکنید فلانی خیلی زیباست ، فلانی خیلی باهوشه فلانی .

ولی یهو یه نفر بروز میکنه ، طهور میکنه و همه استاندارهای شما بهم میخوره

دیگه جذابیت و زیبایی و هوش و شخصیت و ادب اون سطح قبلی خودش رو نداره

آدم جدیدی اومده و همه مقیاسها رو بهم زده

زینب اینطوری بود

یه اسکیل دیگه ای درست کرد و به جای گذاشت که بقیه با اون محک میخورن

بهتر از اون یا بدتر از اون اینجوری باید تعریف کرد

ترکیب عجیبی از چند خصوصیت خوب و درجه یک بود

بعضی ها رو باور داشت و بعضی ها رو نه

از نظر کاری سه نفر کار اونو انجام دادن ولی هنوز به پنجاه درصد کیفیت کار اون هم نزدیک نشدن

تووی هوش و جذابیت اصلا همتا نداشت و نداره!

فعلا ولی نیستش !!!!!



همه نمیدونن باید رنگ موهاشون چه رنگ باشه!

اما او میدونست ،؛ قرمز، مشکی، میشی

همه نمیدونن باید چطور حرف زد و احترام کرد

اما او میدونست ؛ خوب و مودب

همه اما میدونستن که چقدر زیبا هستند و باهوش

اما او نمیدانست که چه تلفیق زیبایی از جذابیت و هوش است

و متاسفانه نمیدانست که چقدر من میدانم و میخواهمش !

باز شروع یه روز از دوران بعد رفتن زینب شروع شد بدون امید دیدنش اما با حضور دایمی ش!



چیزی که به یه سوژه اعتبار میدهد ااما ارزش مادی یا بزرگی و کمیابی اون نیست

بلکه میزان اهمیت اون سوژه تووی نگاه ماست

یه  نخی که به یه سنگ کوچیک که با دست سوراخ شده تبدیل شده به یه گردنبند برای یکی از دوستای کوهنورد من 

عاشقانه گردنبندش رو دوست داره و ان تا قله رو باهاش فتح کرده

دوست دخترش بهش داده و کلی داستان پشتشه

ارزش یه نخ و یه سنگ چقدره !؟

برای من هیچی برای دوست من چی!؟

متاسفانه !!! برای من هم کلی نشونی باقی مونده که هر روز بدون استثنا یاد زینب رو یادآوری میکنند

خسته شدم از بس هنوز حضورش رو قوی و شدید حس میکنم

واقعا دلم میخواد فراموشش کنم ولی نه ورودش با اجازه بوده و نه خروجش به دستور من !

کاش این روزا تموم شن

زینب ! تا آخر سال میلادی گذشته بود

امیدوارم یاد و حضورش توو فکر من تا آخر سال خورشیدی فقط بمونه

کلا من داغون شدم

بخش قابل توجهی از مغزم درگیرش مونده

یادمه یه روز بهش گفتم امیدوارم به حال و روز من دچار شی !

این دختره خسته م کرد


ما گاهی تصور میکنیم گامهایی که بر میداریم ما را به جایی که میخواهیم نزدیک میکند! اینها تصورات ذهنی ماست.

با گذشت زمان و وقتی که برای فکر کردن به اون موضوع میذاریم متوجه میشیم که راههای دیگه بوده و ما عجله کردیم و تصور میکردیم که راه انتخابی ما رو به هدفمون نزدیک میکرده

بعد از روشن شدن موضوع برای زینب که چی تووی ذهن من در مورد اون میگذره ، متاسفانه خیلی عجله کرد و تا الان که الانه هموز معتقدم زود تصمیم گرفت و فقط از موضوع فرار کرد و ترسید و نخواست حلش کنه که قطعا می تونست.

روزی که صحبت منو برای اولین بار شنید خیلی خوشحال شد و با ماشین من تا خونه شون با هم رفتیم.

گفت ، خندبد و کلی شوخی کرد و اینقدر خوب بوود که من داشتم تعجب میکردم

ولی از یکی دو روز بعدش فکر میکرد اسیر شده و باید حتما یه کاری بکنه

هر روز تز جدید میداد ، دیگه نباید اینکار رو بکنید، این رفتار رو تکرار نکنید، من واقعا مثل قدیم بودم


موندم با این درصد بالای حواس و فکری که به زینب داده شده ، مغزم چقدر این حالتو میتونه ادامه بده یا کلا میتونم به کارای دیگه م به همون کیفیت قبلی برسم!؟

صبح زمان آماده شدن :

خیلی به خودم توجه نمیکنم و شاید لباس تکراری روز قبل رو بپوشم

چون میدونم دیگه زینب نیست!

صبح بعد از راه افتادن به سمت شرکت ؛

میدونم امروز هم قرار نیست اونو ببینم و احتمالا اولین نفر بوود که همیشه میدیدم وقتی وارد شرکت میشدم!

ولی دیگه زینب نیست و مهم نیست کیو اول یا آخر ببینم

وقتی میرسم به شرکت صدای زینب نیست آخه اصلا زینب نیست

اولین میزی که می بینم اولین مانیتور اولین لب تاب اولین پیشخوان همه برای زینب بود و من یادش میکنم باز اما دیگه زینب نیست .

اولین کارایی که شروع میکنم و گواهی هایی که حداقل روزی ده بیست تا که زینب صادر میکرد همه و همه منو یاد اون میندازه

 در طول روز با کارمند تازه وارد و متاسفانه خیلی کم حواس و کم هوشی که جایگذین زینب شده وقتی حرف میزنم یاد زینب می افتم

با دوست و همکار سابق زینب که حرف میزنم یاد زینب میافتم

صندلی ناهار خوری اون که جای مخصوص داشت تووی ناهارخوری منو یاد اون میندازه

هر برگه گواهی منو یاد اون میندازه

تووی دسکتاپ لب تابم فایل مربوط به اون موقعها به نامش هست و هر لحظه با نگاه به صفحه لب تاب یاد اون میافتم

هنوز روی گوشی ثابت روی میزم اسم اون و شماره داخلیش منو یاد اون میندازه

این قصه تا دو سه شب ادامه داره و ظاهرا حواسم به چیزای دیگه س ولی عین پلک زدن و یه ریماندر شیرین و خوش همیشه با او هستم

ماندم تا کی باید اینجوری بود!؟

اون فکر میکرد من حس علاقه رو ایجاد کردم ، متاسفانه هیچوقت باور نکرد که حس خودش بوجود اومد و منو در و دچار کرد

الانم کاری از دستم بر نمیاد واقعا مستاصل موندم و دوست ندارم اینهمه انرژی ازم گرفته شه برای هیچ برای یه خاطره برای .

ولی افسوس نمیتونم

نه تونستم جلوی ورود این حس رو بگیرم و نه اینکه الان که نیست بیرونش کنم و فراموش کنم که چه بر سرم اومده

زینب فکر میکرد من خیلی خوشحالم که این حالت علاقمندی من به اون واسم پیش اومده، اصلا ، منم مبتلا شدم

امیدوارم زودتر فراموشش کنم

هیچ نشونه ای نیست که دارم به شرایط عادی برمیگردم

ولی ذهنم خسته شده از بس انرژی م تحلیل میره بصورت روزانه

نه آهنگ و نه هیچ انفاقی نیست که یاد اون نیفتم

کلا به رنگ زینبی در اومدم

تا کی فارغ بشم خدا داند !


دختری با سادگی در آرایش

دختری با هوش زیاد

دختری با جذابیت عجیب

دختری با شخصیت شکل یافته

دختری زیبا با موهای بلند

دختری به رنگ بهار

دختری مودب و موندگار

دختری منحصر بفرد

دختری به نام زینب»

یک معجون عجیبی از هوش و حس

متاسفانه هیچوقت نمیشود که بشود !



میخوام داستان خودم و زینب رو از اول بنویسم

همه ش دوست دارم مرورش کنم

حالا که یادش ولم نمیکنه بذار بنویسمش تا سبکتر بشم شاید

به اون خدا قسم که از فکر کردن بهش خسته شدم ولی راهی هم ندارم که رها شم

خودش راه حل خودشه !

فکر کنم با حضور خودش میشه اینا حل شه

نمیدونم

همیشه آرزوی خوبی و خوشحالی واسش داشته و دارم



یه روز بهم گفت وبلاگت رو ببند ! حذفش کن !

گفتم چرا !؟

گفت دلم نمیخواد بخونم ولی نمیدونم این چه مرضیه که هی میرم میخونم !

من اون لحظه خیلی خوب متوجه درگیری حسی که دچار شده بود ، شدم ولی نخواستم جدی بگیرمش و ترسیدم وابسته بشه و مشکلات دو تا بشن

من به اون

اون به من

هنوز که هنوزه نمیدونم چقدر درگیر من شد ولی از فرارش احساس کردم قضیه داشته واسش جدی میشده

ولی دوست ندارم دروغ بگم ، از اینکه نوشته هام رو میخوند بینهایت حس عالی ای دلشتم

افسوس که دیگر نیست که بخواند

البته بگم این نوشتنی که دارم می نویسم قابل مقایسه نبود با قبلی ها

حس داشتم ، امید داشتم و انرژی

الان اما .




زینب جامعه شناسی خونده بود

البته کاری مه تووی شرکت انجام میداد ربطی به رشته ش نداشت

خودش هنر دوست داشته

یادمه بهش گفتم من بهت این خس رو پیدا کردم و لطفا کمک کن تا ازش عبور کنم

من انتظار داشتم روانشناسی بکنه قضیه رو

ولی افسوس که جامعه شناسی خونده بود و متاسفانه هنر این کار رو نداشت یا اصلا اعتقادی به وقت گذاشتن برای این داستان نداشت.

من دل سپرده بودم ، او سر سپرده میخواست  عین داستان ما بود

من روانشناسی میخواستم او اما جامعه شناسی خونده بود !

افسوس


اینکه با هر اتفاق و هر لحظه تنهایی و هر آهنگی و هر یادگاری یاد یه موضوع خاص شاد یا غصه دار می افتیم ، مشکلی نیست

این روزمره دلدادگان است

اما بعد از این یادآوری ها و دلتنگی ها برای شما انرژی ای برای ادامه باقی می ماند یا نه ، مربوط به زندگی واقعی روزمره است

وقتی همه جا یاد یاری را یادآور میشود برای شما وقت و زمانی بذای خودتان و کارهای یومیه نمیگذارد

کافیست یه کم خودتان هم سنسورهای حسی قوی ای داشته باشید دیگر کار تمام است

توانم تمام میشو گاهی

امانم بریده میشود گاهی

مگر میشود یه دختر بیست و شش ساله کلک روح و مغز و توان کسی را در آورد!؟

فعلا جوابم مثبت است

امیدوارم بزودی فراموش کنم

شما میشنوی ! خوب است ! البته تا وقتی که از همه چیز صدای او در نیاید

حتی جای نشستنش در کنارم تووی ماشین ، او را صدا میزند

متاسفانه میشنوم

خسته م کردی زینب !


آهنگ با تو ام ای رفته از دست خواجه امیری 


با توام ای رفته از دست

هر کجا باشم غمت هست

کاش روز رفتن تو

گریه چشمم را نمی بست

رفتیو دلتنگیم در خانه تنها ماند

بغض در وا شد تو رفتی و غصه اینجا ماند

رفتی و هر گوشه ای زیباییت جا ماند

گریه من بی صدا ماند

ای تو فهمیدن عذاب دلبریدن بود



پس بده دنیای من را

پس بده دنیای من را !»



امروز پنجشنبه س

یادم هست که آموزش دادن به زینب فقط روزی یه ساعت اونم تا قبل از ساعت شش بعد از ظهر بایستی تمام میشد

و چون وقت آموزش کم بود ، به پیشنهاد من و موافقت او ، ونجشنبه ها رو برای آموزش گذاشته بودیم، از نه صبح تا دوازده ظهر

برای من آموزش دادن همیشه لذتبخش بوده و هست

آموزش چیزی که بقیه نمیدونستنش خیلی توی شرکت ازم وقت میگرفت و خوب بود که داشتم به یه نفر دیگه یاد میدادم تا وقتم بیشتر واسه خودم باشه

علاقه بی نظیر زینب به یادگیری بیشتر مشتاقم کرده بود

از خودش و خانواده ش وقت کم میکرد و برای این آموزش میذاشت و برای من خیلی ارزش داشت

احساس نمیکردم به زور دارم آموزش میدم

نکته مهم حتی اینکه باهوش بود و خوب میفهمید و نکته جالب اینکه وقتی میگفتم آفرین خیلی خوب متوجه شدی میگفت واقعا این موضوع سختی بود؟ نمیدونست که چقدر باهوشه

اون حس علاقمندی من به شخصیتش هم مکمل داستان شده بود و مجموعا یه کار فوق العاده لذتبخش رو برای من درست کرده بود

یادش بخیر پنجشنبه ها

نمیدونم چه طرز فکری باعث سد برم بشینم و صادقانه حسمو باهاش درمیون بگذارم که خراب کنه همه داستانها رو

داشتیم زندگی میکردیم !

خلاصه یه قصه داشت ادامه پیدا میکرد که پرغصه شد.

الان که دارم به ماجرا نگاه میکنم خداییش شخصیتا دوستش داشتم

هیچوقت نگاه داغون و چیپ بهش نداشتم

محترم بود و احترام میطلبید

دلم نمیخواد تووی ذهنم نگهش دارم واقعا ولی چاره ای ندارم ظاهرا

من خیلی شوخی گرفته بودم که اینم بگذرد ولی این قرار نیست بگذرد !

من کلا آدم این کارها و دنبال اینجور روابط نبودم و نیستم

تووی این قصه افتادم

گاهی فکر میکنم اگه تقصیر من با زینب نبوده پس چرا پیش اومده

و مطمئنم کار هیچکدممون نبوده

شاید بهترین توضیحشتصادف» باشه

داریم قدم میزنیم تووی پیاده رو، یه ماشین از خیابون رد میشه و یه سنگ میره زیر لاستیک ماشین و پرت میشه و میخوره تووی گیج گاه ما

میریم تووی کما ! بله کما ! کی مقصره !؟

از دیدگاه زینب اون عابره !!! از دیدگاه من باید بریم راه حل برای معالجه عابر تووی بیمارستان پیدا کنیم!

من که هیچوقت نتونستم اینو بهش حالی کنم

بهترین روزها رو داشتیم و الان ولی بهترین آرزوها رو واسش دارم



بقول انگلیسی ها هیچوقت تمام تخم مرغ هاتون رو توو یه سبد نذارید

بعد از تغییر غیر اختیاری نگاهم به زینب ، متاسفانه و باز هم غیر اختیاری و البته بدون اینکه خودمم مقاومتی بکنم ، همه برنامه هام با اون سنجیده میشد.

کم کم همه کارهام با بودن اون معنا پیدا میکرد

مثلا نمایشگاه شرکت رو که خیلی اهمیت داشت رو نرفتم فقط بخاطر اینکه اون شرکت بود و منم میخواستم اونجا باشم

خیلی چیزای دیگه بهش مرتبط شده بود که خداییش بعضی ها رو حتی اینجا نمیتونم بنویسم که خواننده فکر نکنه من چقدر درگیر و دیوونه ش بودم!

تغییرات زیادی شروع شد

هم از نظر کاری و هم از نظر شخصی انگیزه پیدا کرده بوودم

پر انرژی و امیدوار شده بوودم و برنامه ریزی میکردم واسه بعدها

ادامه دارد 


همه چیز داشت عادی میگذشت تا .

یه روز صبح از خونه به سمت شرکت راه افتادم

ماشینم رو‌ ‌پارک کردم

زنگ زدم

جای نشستن زینب جوری بود که تا در شرکت رو باز میکردیم اولین نفر اونو میدیدیم

در باز شد

وارد شدم

همچین که نگاهم به نگاهش افتاد داغون شدم

بنحوی که اینگار سالهاست که می شناسمش

تووی ذهنم بینهایت زیبا و جذاب اومد

از داخل منفجر شدم

فقط مستقیم رفتم توو اتاقم

نشستم و به خودم گفتم چرا اینجوری شدم

همه ش دوست داشتم برگردم و باز نگاش کنم

بینهایت جذاب شده بود

داشتم میمردم

رفتم توو بالکنی که به ته اتاقم راه داشت

قدم زدم که از این فکر بیرون بیام ولی امکان نداشت

به خواهرم زنگ زدم که بنده خدا رو هم از خواب بیدار کردم که یادم بره داستان ذهنی ای که واسم پیش اومده

بدتر شد ! کفت چی شده ؟ یه حالتی شدی اینکار

دوست داشتم از اتاقم بیرون بیام و ببینمش باز و از طرفی نمیخواستم همچین فکری تووی ذهنم وجود داشته باشه

کلا من آدم بدی نیستم

دانشجو که بودم تدریس خصوصی میکردم و خونه شاگردام میرفتم 

هیچوقت هیچوقت نگاهم بد نبوده و همه اون خانواده ها رو مثل خانواده خودم میدونستم

تووی زمان شرکت داری هم همینطور هیچوقت دوست نداشتم به کارمندم دید عشقی داشته باشم

خلاصه

اون روز نمیدونم چه بلایی سرم اومد

نه یک دل که هزار دل ، دلبسته زینب شدم

از تعجب داشتم دیوونه میشدم

تمرکزم از بین رفته بوود و فقط اون تووی مغزم بوود

آخه چطور ممکنه !؟

حتی ده ثانیه قبلش هم بهش فکر نکرده بودم

مثل بیگ بنگ دچار شدم


یه روز صدام کرد که مهندس یه لحظه تشریف میارید برای فلان مشکل؟

منم رفتم پای میزش، من مدیر خم شده دارم مشکلی که داشت رو چک میکردم و اون کارمند خوش نشسته بود رو صندلی!

منم با لحن خیلی بدی بهش گفتم میشه پا شی !؟

یه چیزی توو این مایه ها

بنده خدا خودشم متوجه شد که عصبی شدم

تا اون روز و حتی روزای بعد هیچ‌حسی بهش نداشتم

حتی اگه رنگ موهاش رو که اکثرا قرمز شرابی بود رو ازم میپرسیدن نمیدونستم 

اصلا اینگار نبود

نه فقط اون با بقیه هم اینطور بودم

خیلی وقت فکر کردن به دیگران رو نداشتم

خودش بعدها تعریف کرد که تووی جابجایی لب تاب ها بدترین لب تاب رو بهش دادم

راست میگفت قدیمی ترین و بدترین

و لب تابش رو‌دا‌م به رییس بخش پذیرش که اتفاقا با زینب خیلی خیلی بد بود

اینها هم اثبات این نکته مهمن که او کاملا برای من عادی و معمولی و حتی کمتر از اون بود


زینب شروع کرد به کار تووی شرکت و خداییش خیلی اون بخش واسه من اهمیت زیادی نداشت با اینکه واقعا بخش مهمی بود.

یه همکار قدیمی تر داشت که به زینب آموزش میداد و من توو جریان جزییات و حتی کلیات کاراش نبودم

فوق العاده سرم شلوغ بود و کارهای خیلی مهمتری داشتم

عمده کار زینب کار کردن با یه نرم افزار بود که با اکسس نوشته شده بود

من اکسس رو از قدیم بلد بودم و خودم اون برنامه رو نوشته بودم

بارها پیش میومد که سوال می‌پرسید از من یا یه اشکالی رو‌تووی نرم افزار گزارش میداد

کم کم یه حسی به من میگفت نوع سوالها داره عوض میشه

یعنی سوال دست پایین نمی پرسید

معلوم بوود کار داره تووی اون بخش بهتر میشه

ولی نه موقعیت شغلی و نه خود اون بخش کلا اهمیت زیادی واسم نداشت و بیشتر به کارها و‌ پروژه ها ی مهم میرسیدم


دنبال استخدام یه خانم بعنوان مسئول پذیرش تووی شرکت بودیم.آگهی نکرده بودیم فکر کنم و به آشناها سپردیم که اگه کسی رو دارن معرفی کنن. زینب از طریق دوست یکی از فامیلها معرفی شد.

یکی از آشناها که قبلا میخواسته زینب رو استخدام کنه بهم گفت گزینه مناسبی نیست و توان اینکار رو نداره !

منم خواه ناخواه دیدم منفی شد ولی مجموعا نظرم این بود که اینا شاید نتونستند این کاری که میخوان رو از زینب بیرون بکشند.

کلا از قدیم تیمهای ضعیف رو بر میداشتم و اتفاقا بیشتر اوقات هم میبردم بازی رو!

احساس میکنم همه توانایی دارن فقط باید زمینه و انگیزه بروزش رو فراهم کرد. البته این قانون میدونم همیشگی نیست

مجموعا با یه دید منفی با زینب مصاحبه کردم

خداییش یادم نمیاد چه صحبتهایی کردیم ولی از اون جلسه نه متوجه هوشش شدم نه متوجه کم هوشی ای که اونا گفته بودن.

کاملا معمولی

ولی انصافا خوشگل و جذاب بود

خوشگلترین خانم شرکت بود

خلاصه تصمیم بر این شد که بیاد

و این شروع اومدن زینب بود به دنیای من

هیچ بود که همه چی شد!


امروز اومد شرکت ، من نبودم  ، موند و برای همیشه رفت .

این سرنوشت همه ماست !

ترسناک ترین جای دنیا که یه روز نمیتونست تحملش کنه ، امروز قابل تحمل شده بود!

خوب شد که نبودم

امروزم کمی غمگین تر از روزای بعد از نبودنش است

ولی شاید اگه می دیدمش الان وضعیت بسیار بدتری داشتم

با اطمینان زیاد و پر واضح بود که از اینکه من نبودم ، خوشحالتر بوده

مونده ، با همکارای سابقش ناهار خورده و رفته

کم کم میتونم فراموشش کنم

فعلا


آیا دیدن دوباره آدمی که تووی حداقل ده سال گذشته زندگی من بیشترین تاثیر رو گذاشته خوبه یا بد !؟

آیا این ملاقات یک ساعته احیانا و ختی آخرین ملاقات ، یک بیم» هست یا امید»؟!

دارم به دنیای بدون زینب عادت میکنم و خیلی سختی کشیدن و میکشم

و بدیش اینه که هنوز به تنظیمات کارخونه برنگشتم

دلم نمیخواد یه بار دیگه این دوره خیلی سخت بدون اون رو مجددا طی کنم

از طرفی شیرینی و مشتاقی دیدنش تحمل همه غمها رو امکان پذیر میکنه

توو یه کلام دیدن حتی یه ثانیه ش به خیلی بیشتر از اینا می ارزه

نکته اما اینجاست که اون هم دوست داره منو نبینه

اصلا بهاطر همین از شرکت رفت

خب منم بخاطر خوش اومدن خودم و ناراحت شدن اون کاری نمیکنم

پس بیخیال میشم و بای پس میکنم

میخوام با یه ذهنیت باقیمانده زیبا و دلچسب ادامه بدم


فردا قراره زینب بیاد شرکت واسه تسویه حساب

تسویه حساب معنی دیگه ش به صفر رسیدن درصد بازگشت به کاره

امشب چک های تسویه ( عیدی و سنواتش) رو امضا کردم

خیلی سختم بود ولی انجام دادم

یه عکس هم از چکهاش گرفتم برای یادگاری و چون این آخرین باری بود که من و اون بهم مرتبط می شدیم

فردا قرار از یه کارخونه ماشین بیاد دنبالم و تا بعد از طهر اونجا باشم

اگه زینب قبل از رسیدن ماشین بیاد می بینیم همو وگرنه هیچ

اشتباه نکنید ! من دیدار با زینب رو با یه ماشین ماموریت از دست نمیدم

نه ! یه ماموریت خیلی کمتر از این حرفاست ولی خداییش دو تا دلیل دارم که راغب به دیدنش نیستم

اول اینکه میدونم اون دلش نمیخواد منو ببینه

دوم اینکه می ترسم با این دنیای جدیدی که واسم درست کرده و دارم سعی میکنم که باهاش کنار بیام ، باز بیگانه بشم

خلاصه خوب یا بد یا زجرآور دارم ادامه میدم این شرایط بدون زینب رو

میتریم هوایی شم با دیدنش

ولی دروغ چرا !؟ واقعا دوست دارم ببینمش ولی میدونم اون هیچ علاقه ای نداره و چه بسا بدش هم میاد.


من از قبل به چیزی که میخوام بنویسم فکر نمیکنم

هرچی بیاد تووی ذهنم و حسش کنم رو مینویسم

اینجا رو حداقل میخوام راحت باشم

واسه همین هم شاید نتونم یه نوشته های ناقص از قبلی رو بعدا با حالا تکمیل کنم

چ‌ون نمیتونم مثل اون موقع حس کردن رو تجربه کنم

بیخیال


امروز زینب زنگ زد شرکت و با بخش مالی برای تسویه حسابش حرف زد

خبر مهم اما اینه که گفت قراره روز چهارشنبه ساعت ده تا یازده بیاد شرکت

متاسفانه توان نوشتن ندارم الان

ولی

نمیدونم برای من چهارشنبه سوری ست و باید خوشحال باشم

یا

چهارشنبه سوزی ست !؟

باید شرکت باشم که چک تسویه ش رو امضا کنم با اینکه یه جایی قرار ماموریت هم گذاشتند برای من

واقعا نمیدونم باید چیکار کنم

عجب لحظه ای ست لحظه گرگ و میش» !

فعلا     تا بعد که مفصل می نویسم


شبانه روزی فکرم همه ش شده بود زینب

افکار و حس های متناقض رهام نمیکردن

تا تصمیم بزرگی گرفتم

تصمیم گرفتم احساس جدیدی رو که پیدا کردم با خود زینب در میون بگذارم!!

نمیدونم چرا این تصمیمو گرفتم ولی اونروز برای خودم توجیه کرده بودم که غیراخلاقیه که همچین دیدگاهی به کارمندم دلشته باشم

و چون دلم نمیخواست اون ندونه لذا تصمیم گرفتم بهش بگم

البته الان خیلی ساده و تووی دو سه جمله دارم اینو میگم ولی یکی دو هفته جونمو گرفت این داستان که بگم یا نه و چطور بگم و عمس العملش چی میشه

خداییش دنبال یه راه حل بودم که از این داستان نحات پیدا کنم

فکر کردم اگه بدونه میتونیم به کمک هم دلستان رو حل کنیم

چون من دو ماه بود نتونسته بودم  بتنهایی حلش کنم پیش خودم 

یه روز تووی باشگاه بودم که پیغام دادم یه موضوع غیر کاری و شخصی باهات دارم و قبول کرد که بیاد و منم بهش بگم

ادامه دارد



حدود دو سه سالی هست که دارم تمرین میکنم کسی رو قضاوت نکنم

واقعا مهمه که بتونیم اینکارو بکنیم

خیلی سخته و حساس

ما تا تووی موقعیت و شرایط یه نفر دیگه نباشیم نمیتونیم اونو درک کنیم

من واقعا سعی کردم هر کسی رو همونجور که هست بپذیرم و به تصمیماتش احترام بذارم

سعی کردم بقبولونم به خودم که رفتار های بد آدما یه دلیلی حتما داره که موقتی هستند و از سر ناچاری اینکارو انجام میدن

من واقعا سعی کردم بین رفتار و شخصیت فرق بذارم

سعی کردم قضاوت نکنم ، خوب و بد نکنم

ما واقعا نمیدونیم چی خوبه و چی بد

ما باید با آنچه ذهن و عقل و اعتقادمون بهمون میگه برای خودمون تصمیم بگیریم و راهی رو که فکر میکنیم درسته پیش بگیریم

امیدوارم قضاوت هم نشم !!!


پریشب اونایی که فوتبالی هستن ، دیدن تیم منچستر یونایتد کام بک کرد

اصطلاحا به تیمی که باخته یا می بازه ولی به بازی برمیگرده و جبران میکنه میگن کام بک کرده

فکر کنم منم باید کام بک کنم

نمیدونم چقدر طول میکشه ولی حتما انجامش میدم

زینب داره زندگی عادی خودشو میکنه

دلیلی نداره من به زندگی عادی خودم برنگردم

فکر کنم ته مونده های خاطره ها رو دارم مرور میکنم

امیدوارم سال جدید شمسی برای من به جز نو شدن روز ، نو شدن خود احساسی م هم باشه.

Come Back


داستان تا اونجا پیش رفت که یه روز صبح یکدفعه و آنی ! بله کاملا از قبل تعیین نشده ، دلبسته یکی از کارمندای خودم شدم !

ناراحت بودم به این دلیل که هیچوقت این رابطه رو هیچوقت با هیچیک از کارمندام دوست نداشتم ، کلا  کار و رابطه نیاز به کنترل داره که من نه وقتش رو داشتم و نه توانش رو!

ناراحت از اینکه وسط حجم زیاد کارهام این داستان پیش اومده بود و نیاز به وقت داشت

ناراحت بودم چون زینب شرایطش رو نداشت !( توضیحش رو بعدا میدم)

ناراحت بودم چون انتخاب نکرده بودم و آمادگی نداشتم واقعا

خوشحال بودم چون حال و هوام کاملا عوض شده بود و عالی و پر انرژی بودم

خوشحال بودم چون قبلن حسابی و شدیدا درگیر کار بودم و  واسه خودم هیچوقتی نمیذاشتم و الان اما داشتم به خودم فکر میکردم ، به ظاهرم، ورزشم، ماشینم، گوش موبایلم خلاصه همه چیز رو عوض کردم تووی دو ماه دیگه همه چیز واسم مهم شده بوود

خوشحال بودم حالا که یه علاقه پیدا شده و من انتخابی نکردم ، مورد علاقه م یه دختر درجه یک و استثنایی و باهوش و جذاب مثل زینبه و نه کس دیگه ای

و اما حیرت زده بودم خیلی خیلی زیاد که اصلا چرا این داستان بعد از دوسال که از بودن زینب میگذشت پیش اومده واسم

خلاصه درگیری با این سه تا حس متضاد منو در عرض دو ماه فیتیله پیچ کرده بود تا تصمیم جدیدی گرفتم .


رفتم خرید ، بد نبود ولی بیشتر خریدها رو گذاشتم واسه خود ایام عید

باید آماده شم برم باشگاه

روزای فرد ؛ سرحال یا بی حال فرقی نمیکنه ، برنامه باشگاه سر جای خودش هست

دارم رو میارم به نوشتن روزنگار زندگی خودم

یکی از دوستان که لطف داشتن و وقت گذاشتن و خوندن نوشته ها رو پرسیدن چرا از زینب خواستگاری نکردی!؟

حق داره این سوال واسش پیش بیاد ولی چون قصه رابطه و آشنایی رو دارم می نویسم ، جوابش تووی چند نوشته بعدی مفصلا هست

نمیخوام جلو جلو حکایت رو لو بدم

داشتم میگفتم : یه وقتایی دلم میخواد عین روضه خونها ناله زینب نکنم و به روزانه های خودم بپردازم

البته اگه زینب و یادش بذارن !



نه صبح گذاشته و نه شب

نه وقت گذاشته و نه بی وقت

همه رو به نام خودش زده

واقعا خسته شدم

نه دلم میخواد و نه وقتش رو دارم که به آدمی که حضور فیزیکی نداره و نمی تونم ببینمش ، فکر کنم

فکر کردن به اون واقعا اختیاری نیست

بخاطر راه جدیدی که دارم برای شرکت باز میکنم شبها تا دو سه بیدارم

ولی باز حضور داره

همیشه

لعنتی دوست داشتنی»


کلا یه عادتی که تووی زینب تووی همون ایام درگیری حسی متوجه شدم این بود که اهل فکر کردن نبود !! فقط تصمیم میگرفت و عمل میکرد !!

این شاید ظاهر مثبتی داشته باشه ولی نتیجه خوبی نداشت اصلا

من شب رو با یه حس و حال دیگه ای گذروندم

احساس کردم داره یادم میره که من قرار بود این حس رو حل کنم نه اینکه باش حال کنم!

خلاصه کم و بیش و نه کاملا حواسم بود که داستان جدی شده و دیگه تووی کنترل من تنها نیستش

فردا زینب اومد شرکت

مثل همیشه جذاب و باشکوه و خوش تیپ و درجه یک و همه چی تمام

اما

اومد پیشم و گفت مهندس من میخوام باهاتون صحبت کنم

و داستان تصمیمای زینب شروع شد


برعکس اونی که فکر میکردم

زینب خیلی خوش برخورد بود و از اونجایی که حس منو شنید یه لبخند و حتی بیشتر از اون روی چهره ش اومده بود

ازم تشکر کرد که حسمو بهش گفتم

همون اول ازش قول گرفته بودم که اگه صحبتهام تموم نشد تا خونه برسونمش و تووی راه باقی حرفهام رو بزنم و اتفاقا همینجوری هم شد

سوار ماشین شدیم و تووی راه کلی هم خندید و اتفاقا خیلی شوخی کرد و عین بچه ها ادای حرف زدن در آورد

برخوردش یه جوری بود که من تووی راه برگشت به خونه ترکیبی از تعجب و خوشحالی محض شده بودم

صدای سیستم ماشین وقتی روی عدد بیسته ، کر کننده س ، روی پنجاه گذاشته بودم !!!

دروغ نمیگم ولی بینهایت کیف کرده بودم مخصوصا اینکه معمولی نبود برخوردش و اتفاقا خیلی هم خوشحال بود


ساعت بین پنج تا پنج و نیم بود ، تووی اتاقم تووی شرکت

زینب یه طرف میز نشست و منم برای اینکه احساس رییس بودن من و کارمند بودن خودش بهش دست نده و واقعا هم موضوع اصلا کاری نبود ، اومدم اونور میز کنفرانس و روزروش نشستم و شروع کردم به حرف زدن

من کلا بد حرف نمیزنم و فکر کنم خوب شروع کردم و وقدمه چینی کردم و موضوع رو گفتم و خوب هم تمومش کردم

از قبل یه دقیقه هم فکر نکرده بودم که چی باید بگم

فقط به خودم گفتم : من که نمیخوام دروغ بگم پس هر جی تووی ذهن و قلبم اومد رو میگم فقط همین

انتظار داشتم برخورد بدی بکنه و پی همه چی رو به تنم مالیده بودم

فقط از نگهداری اون حس میخواستم نجات پیدا کنم

عکس العمل زینب اما


مونده بودم که بگم یا نه

یا باید مخفی میکردم حسی رو که دارم یا میگفتم بهش

کلا اهل نگهداری حرفی تووی دلم نیستم

کلا عادت ندارم زیاد صبر کنم

کافیه از چیزی خوشم بیاد ، تمام انرژیم رو میذارم که بهش برسم و اینکار رو هم بصورت اتوماتیک انجام میدم

یعنی اینجوری نیست که تصمیم بگیرم که به چیزی برسم   نه ! کلا تمام لحظات و زندگیم به اون سمت میره تا به خواسته م برسم

خداییش از اول همینجوری بودم

خلاصه اینکه تصمیم گرفتم که حسم رو در مورد زینب به خودش بگم

خیلی خیلی سخت بود ولی بالاخره تصمیمم رو گرفتم

سنگینی  نگهداری اون حس بیشتر از سخت بودن گفتنش بود

بعضیها ترس» شون از عشق» شون بیشتر و پر زورتره

من ولی برعکس عشقم به ترسم چربید و دل رو زدم به دریا و .


بله

بله تیتر کاملا درسته و زینب متاهل بود

و متاسفانه من دچار شدم

هر کس میتونه هرجوری قضاوت کنه

منو یا داستان رو کلا ولی قضاوت مردن همیشه ساده ترین و کوتاهترین و آسون ترین راهه و مطمئنا درست ترین راه نیست

اینهم یکی از دلایلی هست که ثابت میکنه من هیچ قصد اولیه و تصمیم قبلی نداشتم که حتی به یه آدم متاهل علاقمند بشم

به هیچوجه

اینجا که هیچکس منو نمیشناسه دلیلی برای غیر واقعی نوشتن نیست ولی خداییش قبل از اون اتفاق حتی یه ثانیه هم به زینب فکر نکرده بودم

اصولا به رابطه فکر نمیکردم و بدتر از اون به خودم فکر نمیکردم

همه میتونن منو یه آدم بد بدونن که به یه دختر متاهل علاقمند شده ولی این فقط راحت کردن یه ذهن ساده س که جوابشو بگیره و بره واسه قضاوت کردن مورد بعدی

من گرفتار شدم ، دچار شدم وگرنه شکل این داستان به اندازه کافی غیر قابل دفاع هستش

زینب حدود چهار سال با همسرش دوست بودن و علیرغم مخالفت پدرش بالاخره ازدواج میکنن و بیست و شش ساله بود و من هم کاملا میدونستم که متاهله و همسرش رو دوست داره.

اما من تووی راهی افتادم که انتخابش نکرده بودم

 یاد امیدوار نیستم کسی حرف منو بپذیره ولی واقعیت همین بوود که اتفاق افتاد

متاسفم


چند سال پیش تووی یه نمایشگاه خارجی یه دستگاه دیدم که یه قطعه رو میذاشتن زیرش و تووی کسری از ثانیه تمام ابعادش رو اندازه گیری میکرد

خیلی خوشم اومد و بعد از برگشتن همیشه اون ته ته های ذهنم دنبال راهش میگشتم

تا با یه نرمافزار اشنا شدم به اسم "لب ویو"

کمتر از یه ماهه که جدیش گرفتم و خداییش نزدیک ده روز زودتر از سه نصف شب نمیخوابم

توانم رو گرفته

ولی سه تا پروژه تا الان گرفتم

نمیگم خیلی باهوشم ولی تشخیصم توو اینجور چیزا بد نیست

پول این شبها رو قطعا در میارم و یه راه جدید باز میکنم برای خودم و اونایی که بهم مرتبط هستند

اینم یه یادداشت که نگید همه ش زینب زینب میکنم

با شبهایی که با یاد زینب روزانه گذشت اما چه کنم ؟!

اینم به عادت همیشه

فعلا


از کنار بعضیها میشه به سادگی عبور کرد

از بعضیها میشه گذشت حتی بدون یه دقیقه فکر کردن و مزاحمت فکری

از بعضیها اما نه !

موندم توو کار خودم بیشتر که چه بلایی سرم اومده و چقدر عجیبم

اینقدر درگیر کار و پیشرفت و بیزنس بودم که فکر نمیکردم حالا حالا ها درگیری حسی و یا ذهنی واسم پیش بیاد

اصلا شاید بخاطر همین درگیری کامل توو اون فضا بوده که یهو این حادثه واسم پیش اومد

فکر کنم وسطای بهار نود و هفت بوود که برنامه ریزی کردم که از اول سال نود و هشت یه بیزنس دیگه راه بندازم و اداره این شرکت رو بسپارم به کسی

بعدش به این فکر کردم خب به کی بسپارم ؟

خیلی فکر کردم . فرضم این بود که هر پونزده روز یه بار میام و گزارش کارها رو می بینم و تمام

ولی شرکت تصمیم گیرنده میخواد تووی خیلی موارد

گفتم بصورت شورایی مدیریت بشه بهتره

یعنی از هر بخش یه مدیر انتخاب میکنم و مثلا سه نفره تصمیم بگیرند و رای اکثریت هر چی بود تووی موارد اختلاف نظر عمل کنند

برج سه اصلا به زینب فکر نمیکردم

ولی بعد از کلی فکر کردن به سه نفر رسیدم ( مدیر فنی و مدیر فروش و سومیش : زینب)

بدون تعصب و حتی نگاه عاشقانه و این حرفا به این انتخاب رسیدم

بعد مونده بودم که اون انتخاب اون دو نفر توجیه داره ولی زینب چی؟

کلا خصوصیات عجیبی داشت : جذاب  و موندگار!

آدمی بود که میشد روی اون واقعا حساب کرد.

هوشش خوب و به جرات بگم از بقیه اعضای شرکت بالاتر بود از نظر هوشی

ولی خودش اصلا باور نداشت متاسفانه

وقتی هم من بهش میگفتم به حساب تعارف میذاشت

من به زینب بعدها یه نرم افزار برنامه نویسی یاد دادم ( که عجب دوره ای بود)

دیروز به همکار سابقش پیشنهاد دادم که به زینب بگه بیاد تووی خونه شروع به نوشتن برنامه قدیمی فعلی شرکت بکنه

نمیدونم چی میگه ولی با شناختی که دارم ازش قبول نمیکنه

چون اون نرفته ! اون فرار کرده ! کسی هم که فرا کنه بر نمیگرده !

متاسفانه

اینم آخرین تیر من هستش

خسته شدم دیگه

ولی خوب میشم و تنها فرصتم تا اخر سال نود و هفته

شاید این پیشنهاد و جواب زینب هم کمکم کنه که داستان رو یه جور دیگه ای برای خودم تفسیر کنم 


به پیشنهاد همکار سابق زینب که هموز با هم ارتباط دارن و با هم صمیمی هستن ، موضوع پروژه در خانه برای زینب مطرح شد

و دیروز ظاهرا همو دیدن و زینب باز رد کرده و تمام!

امروز همکار سابقش بهم گفت قبول نکرد پیشنهاد رو و موندم تووی دلیلش و از اونجا که من دلیل این رد کردن هستم

کفتم نمیدونم ولی لطفا قضاوت نکن شاید یه مشکل خیلی خاص داره

اونهم گفت به نظرم اصلا دیگه بعش هیچ پیشنهادی ندین!

خلاصه کلام اینکه دفتر زینب امروز برای همیشه بسته شد مگر معجزه ای اتفاق بیفته که نمی افته.

امروز به خودم گفتم شاید هم از من متنفره !

خلاصه همه چیز تمام شد و رفت.

فقط موندم که من چه گناهی کردم که باید به همچین کسی علاقمند بشم

اگه انتخابش کرده بودم دلم نمیسوخت ولی خودش اومد ، خودشو رفت

و من فقط سیستمم بهم خورد !

از فکر کردن بهش خسته شدم

واقعا اینو میگم و نه از سر عاشقی و افعال مع ، نه ، واقعا دلم نمیخواد بهش فکر کنم

دلم میخواد هیچ اهمیتی واسم نداشته باشه ولی متاسفانه همه ش و همیشه حضور داره


یکی از دوستان و خوانندگان پرسیده بود اگه زینب متاهل بوده جرا وقتی تظر شما رو شنیده خوشحال شده !؟

بله دقیقا همین اتفاق افتاد

زینب با روی خوش شنید و خوشحال شد و حتی بعدش تشکر کرد و بعدش سوار ماشین من شد و با هم تا خونه سون رفتیم و کلی هم تووی راه خندیدیم و حرف زدیم

حتی بعدها که قصد رفتن کرد همه اینا رو بهش گفتم که تو ناراحت نشدی که الان احساس کنی تحت فشاری و بخوای بری

ولی من فقط حدس میزنم که اولا اون هم داشت دچار میشد و ترسید اتفاق بدی واسش بیفته و به اصطلاح ترسید عاشق شه! البته فکر کنم

چون یه روز گفت این وبلاگ لعنتی رو لطفا حرف کن چون من نمیدونم این چه مرض ایه که نمیتونم نخونمش.

دوم اینکه از اینکه این حس توو دوران تاهل واسش پیش اومده ناراحت بوود چون همون شب بهم گفت : مهندس ! متاسفانه این اتفاق توو زمان و مکان درستی اتفاق نیفتاده

البته اینا همه ش فرضیه س و نمیدونم شاید درست نباشن

این یادداشت رو به احترام اون دوست نوشتم


نمیدونم تووی سال جدید باز هم ادامه میدم این وبلاگ رو یا نه !

نمیدونم میمونم یا نه

شاید مثل زینب من هم ترک زمین کنم !

نوشتن همیشه باید یه هدفی داشته باشه

الان من برای سبک شدن خودم می نویسم

و شاید یه چیزایی توو مایه های درد دل کردن

نشون دادم خیلی آدم قوی ای که فکر میکردم نیستم که یه حسی اینجوری روی سرم آوار شده که هنوز نتونستم قد علم کنم

سخت بود و هست

اما طولی نمیکشه که واقعیت هر چند کمی تلخ خودش رو به من تحمیل میکنه و من باورش میکنم و فراموش میکنم شاید این روزای عجیب رو



امیدوارم نوروز واقعا روزهای ما رو نو و تازه و بهتر کنه

آرزو میکنم افکار نو ، رفتار نو و حس های نو ارمغان سال جدید برای ما باشه 

اتفاق عجیب و متاسفانه جدا نشدنی ای تووی سال نود و هفت برای من پیش اومد و روز شروع سال جدید میلادی ، اوج ناراحتی رو از سر گذروندم و امیدوارم شروع سال جدید خورشیدی اما برای من و همه آدما خوب و عالی باشه

نمیخوام این آخر سالیه حرفهای غصه دار بزنم ولی واقعا دلم میخواد از شر فکر کردن به زینب خلاص شم !

باید دلمشغولیهای جدیدی برای خودم  درست کنم 

مطمئنم که حل میشه داستان من

از فردا یه مسافرت طولانی حدود بیست روزه رو شروع میکنم و شاید نتونم خوب و زیاد بنویسم ولی فرصتی پیش بیاد دست به موبایل و نوشتن  میشم.

خدا نگهدار



گاهی نگران خودم میشم

این حجم از انرژی یا هوش و حواسی که زینب تا الان و روزانه از من میگیره تا کجا ادامه داره !؟

هر روز زیادتر میشه؟

این آهنگها و ترانه ها نیستند که ما رو دستکاری میکنند بلکه خاطره هایی که همزمان با گوش کردن آنهاست ما رو نابود میکنن

با اطمینان خیلی خیلی زیاد شاید یه لحظه از اوقات زینب هم به من اختصاص پیدا نکنه ولی من دایم الذکر او شده ام.

دلم به حال آدمهای از نوع خودم میسوزه ، از کنار خیابانی رد میشدیم

ماشینی اومد و کل آب جمع شده کنار خیابون رو بسمت ما پاشید و رفت ! ما خیس و تنها !


سلام به همه کسانی که وقت میذارند و میخونند

وسطای تعطیلاتم و خداییش خوب هم میگذره

اما یاد زینب کم نمیشه که هیچ ، بیشتر هم شده !

دیگه نمیخوام تلاش کنم از یادش ببرم

نه میشه و نه میتونم ، پس زحمت الکی هم نمیکشم، اینجوری بهتره فکر کنم

من اعتراف میکنم که توان فراموش کردنش رو ندارم

توی اوج تمام استراحتها و تفریحها ، باز هم یاد زینب حضور قوی داره

دیگه جزیی از من شده

مثل اینکه بخوام یه دستمو مثلا جدا کنم که فراموشش کنم

نمیشه

اگرم بشه من نمیتونم یعنی نتونستم

من با یاد اون ، من با چند ترانه یادگاری اون روزای خوب و من با دو سه تا عکس از اون روزگار آینده رو طی میکنیم

یه فامیل داریم که تووی دست چپش بجای پنچ انگشت ، شش انگشت داره ! منم فکر میکنم اینجوریم

با این داستان و خاطره ادامه میدم روزگار خودمو

شاید داستان جدیدی منو از اون داستان دور کنه

زینب ! یا یاد زینب ، جزیی از کل من شده

دیگه انرژی برای فراموشیش نمیذارم

دوست دارم امیدوار باشم بهش

چون در غیر اینصورت سختتر میگذره

همیشه منتظر یه پیام یا یه زنگ هستم از طرفش

میدونم جزو محالاته ولی چیزهای خیلی عجیب هم اتفاق افتادن

آرزوی بهترینها رو دارم برای تک تک تون

امیدوارم تعطیلات به بهترین حالتش واسه همه بگذره



موندم که چرا وقت و بی وقت

صبح

قبل از ظهر

ظهر

بعد از ظهر

شب و نیمه شب

باید کسی تووی فکرم بیاد !؟

کاش مغز هم دکمه ریست داشت

میخوام راحت بشم اما آسون نیست یا شایدم اصلا شدنی نباشه

سخت تر از همه این ایام تعطیله که فقط دارم استراحت میکنم و تفریح ولی باز فکرش رهام نمیکنه

ذهن مشوش ، افکار مشوش هم داره

ایامی که کار میکنیم خوبیش اینه که درگیر کار هستیم و گاهی درگیری زیاد کاری بهم اجازه نمیده که زینب ناخواسته بیاد !

ولی موندم مغز داغونم چه به سرش اومده که تووی بهترین روزای تعطیل و فراغت از کار باز هم نمیخواد آرامش داشته باشه

آرامش


سه روز وقت داشتم

زینب گفته بود تا آخر هفته بیشتر نیست

سرمای بدی خورده بودم از اونا که چهار پنج روز مریض رو میخوابونن

حال جسمی داغون

حال روحی داغون

خیلی ازش خواهش کردم بمونه خیلی خیلی

اولش گفت از کارم خوشم نمیاد

پیشنهاد کار تووی بخشهای دیگه رو دادم

خداییش ولی هیچوقت گلایه حقوق دریافتی نداشت

آخرش وقتی دید راهی نداره و همه جوره حاضرم باهاش راه بیام گفت من به همسرم گفتم و گفته باید برم

واسه همینم سه روز وقت داشتم

خیلی داغون شدن خیلی

باورش خیلی سخت بود و فشار روحی روانیش بیشتر سخت بود

از یکی دو نفر خواستم که باهاش حرف بزنن

ولی هیچ حرفی افاغه نمیکرد

کلا یکدنده بود

شاید اگه بگم به اندازه جذابیتش ، یکدنده بود ، اشتباه نکرده باشم

روز دوم بخاطر یه موضوع مهمی که مطرح کرده بود از خونه با خودم قرآن بردم محل کار و جلوش قسم خوردم

احساس الانم اینه که با یه نفر غیر از همسرش م کرده و تصمیم اونو اجرا کرده و هنوز به همسرش چیزی نگفته

یادمه گفت رفتاراتون با من فرق داره تا با بقیه

هر کاری میگفت رو اجرا میکردم تا احساس بدی نداشته باشه

من واقعا نمیخواستم این کار ادامه دار باشه

و به دنبال حل کردنش بودم

ولی مهلت نداد

به من میگفت من هر روز قبل از بیرون اومدن جلوی آینه که می ایستم عذاب وجدان دارم

مطمئنم راست میگفت ولی شدتش رو نمیدونم و درک هم نکردم

من نمیخواستم یه رابطه درست کنم و ادامه ش بدم

من تووی یه رابطه افتادم و فقط میخواستم بیام بیرون ازش

ولی وقت نداد بفهمم کجام اصلا !

میگفت تا به حال این تجربه رو تووی دوران متاهلی نداشتم ولی تووی دوران مجردی داشته

ترسیده بود شاید 

بد شانس بودم

میتونست بهتر بشه ولی نه وقت و شجاعتش بود از طرف اون و نه صبر و هوشش از طرف من

عصر روز سه شنبه به گمونم آهرین روز سال دو هزار و هجده میلادی

مثل سال قدیم میلادی اونهم رفت که رفت .


نمیدونم داستان زینب رو تا کجا تعریف کردم و تا به حال خودم وبلاگ رو نخوندم حتی و فقط نظرات رو سعی کردم جواب بدم بیشتر

یه روز اومد گفت من نمیتونم تحمل کنم و باید برم

قانعش کردم که بمونه

اون از اخلاق و برخورد من گلایه داشت که خیلی بهش محبت میکنم !

زینب از اینکه من خیلی بهش توجه و یا بقول خودش محبت میکردم ناراحت بود

و بازم بقول زینب ؛ هر روز عذاب وجدان داشت که میومد شرکت

زینب فکر میکرد حالا که مدیرش بهش عاشقانه فکر میکنه پس هر توجهی و نگاهی رو اونجوری تفسیر میکرد

یه روز مانیتورش رو با یه بخش دیگه عوض کردم، گفت چرا اینکار رو کردین ؟ اونا با من بد میشن

یه روز بجای لب تاب نه چندان جدیدش ، یه سیستم قوی گذاشتم

یه روز تووی زمستون بخاری مخصوص واسش گذاشتم

یه روز حقوقش رو افزایش دادم

یه روز خارج از نوبت مرسوم بهش پیشنهاد گرفتن وام دادم

یه روز پاداش دادم

و خلاصه همه اینها برای زینب معنیش این بود که بخاطر علاقه من بوده و نه چیز دیگه ای

نمیخوام انکار کنم که بی ربط بوده ولی تقریبا بیست سی درصد این اتفاقها بخاطر حس من بود و بقیه ش واقعا جنبه کاری داشت و زینب اینجوری تعبیر میکرد همه رو

مثلا من به یکی از مهندسخای بخش فنی یه تومن پاداش دا‌ده بودم و سه چهار روز بعد به زینب مبلغ کمتر از اون رو دادم ولی زینب گفت از این محبتهای عشق آلود بقولی خسته شده!

و شاید همینها باعث شد بره

یه دنده بود و جذاب !

اصلا نمیتونم یه صفت بدش رو به تنهایی بگم

خداییش صفت بدی هم نداشت ، فوق العاده بود

یه روز اومد گفت من تا آخر هفته هستم و به شوهرم گفتم داستان رو !!!!!!!

واقعا بهم ریختم

من حاضرم عذاب بکشم ولی باعث عذاب کسی نشم

گفت که به شوهرم گفتم شما به من این حس رو دارین و گفته تا آخر این هفته بیشتر نمون

تا الانم باور نکردم که گفته ولی راهی نداشتم و گفتم باشه

خیلی اذیت شدم

در موردم هر جور میخواین قضاوت کنین ولی هر کی اینکار رو بکنه بدونه قضاوت کار آدماییه که زود میخوان بذای سوالاشون جواب پیدا کنن فارغ از اینکه درست باشه یا نه

من مبتلا شدم

نتونستم خودمو نجات بدم

وقت میخواستم ولی نداد

فعلا


بعضی چیزها کیفی هستند و با عدد و کنیت نمیشه بیانشون کرد

مثل درد

کسی که مثلا درد دندون داره چطور باید بگه میزان دردش چقدره؟!

نمیشه گفت

بعضی وقتها برای اینکه درک کنیم و بفهمیم یه ماجرا رو ، اون رو بصورت عدد مطرح میکنیم

مثل درد زایمان ، مثل خیلی چیزای دیگه

امروز به خودم میگفتم چقدر حاضرم پول بدم که فقط زینب برگرده به محل کارش!؟

واقعا حاضرم صد میلیون بدم فقط برگرده

شاید باورش سخت باشه برای بعضی ولی آرامش و امیدی که از بعد رفتنش از دستم رفته بیشتر از اینها هم می ارزه و حاضرم هزینه ش رو بدم

نه اینکه از این اوضاعم خوشحال باشم نه اصلا

ولی راه دیگه ای ندارم که تحمل کنم این داستان رو

بازم شاید باور نشه کرد ولی فقط دلم میخواد برگرده و فقط هر روز تووی محل کار ببینمش و بس و فقط همین

حتی کمتر از اینها رو انتظار دارم

این حس که بعد از تعطیلات باز شرکت رو بدون زینب قراره ببینم و هیچ امیدی به دیدن اون نیست، عذاب آوره

به اونهایی که فکر میکنن همه چیز پوله بگم که این حرف کاملا درست نیست

پول عالیه و خیلی هم خوب ولی همه چیز نیست

لازمه ولی کافی نیست

کاری از دست کسی بر نمیاد وگرنه ازش میخواستم که یه حورایی برش گردونه

امیدوارم به درد من دچار نشید

یه روز زینب بهم گفت ؛ شما که وضع اقتصادیت خوبه چرا از زندگیت لذت نمی بری!؟ گفتم امیدوارم به دردم دچار بشی تا بدونی چی میگم !

دلم نمیخواست اتفاق بدی واسش بیفته ولی فقط از عمق داستانی که واسم پیش اومده میخواستم با خبرش کنم

به نظرم خدا میتونست» نگهش داره ولی متاسفانه نشد که بشه.



دیشب ساعت ده ، زینب از خودش یه عکس گذاشته تووی اکانت تلگرامیش

زیبا به معنای واقعی مثل قبلنا

حسابی خوش رو و خوش خنده مثل قبلنا

شال توسی رنگ متمایل به قهوه ای

لباس آبی نفتی

مانتوی مشکی

دو تا حلقه تووی دست چپش

یکی حلقه ازدواج و اون یکی تووی انگشت اشاره ش

زیر چشماش کم پف کرده

قیافه ش کمی جا افتاده تر شده

موها رنگ نشده و مشکی مشکی

معصومیتی بی انتها

و اما .

جذابیت

بله تنها چیزیش که خداییش خیلی زیادتر شده و چشمگیر

جذابیت تمام نشدنی 

من موندم که سهم چند صد هزار نفر از جذابیت رو خدا بهش داده!؟

واقعا بعد از مدتها عکس جدیدی ازش دیدم و بجز خوشحالی واقعا دلم گرفت

امیدوارم بهش خوش گذشته باشه این ایام تعطیل

عکس تووی شمال گرفته شده احتمالا رشت

دستاش رو روی هم گذاشته مثل به دختر بچه مودب

شلوار جین پوشیده و روی راه پله سنگی تووی طبیعت نشسته

زیبا و جذاب بله واقعا جذاب

اذیت شدم خیلی ولی ارزشش رو داشت

چشمهاش کمی کوچیک و صورتی واقعا معرکه داره

بیخیال

فقط یه چیز

سرویس کننده س!!!






شنبه هفدهم شروع کاری شرکت هستش و باید شرکت باشم

امسال تعطیلی بیشتر بود و امیدوارم سال کاری خوبی شروع کنیم

فکر نمیکردم تووی روزای تعطیل اصلا بتونم چیزی بنویسم ولی خوشبختانه حس م به وقتم چربید و یه کمی نوشتم

آهنگهای تووی ماشین تکراری شده ولی خاطره انگیزند.

اون آهنگهایی که موقع همراهی زینب تا خونه شون میذاشتم ، با اینکه حواسم بیشتر به‌ حرفها بود و اون ولی توو یه فولدر جداگونه س و ان بار گوش کردمشون

فردا میرسم به جایی که تنها خوبیش شده نفس کشیدن تووی شهری که زینب هم تووش نفس میکشه !

برای امثال من که امید و دلخوشی دیگری ندارند این خیلی عالیه

واقعا میگم

خوشحالم که بهش از نظر مسافتی نزدیک میشم

تووی یه شهر ، هر دو ، و من تنها


اول اینکه من کلا به وقت خیلی اهمیت میدم

وقتی کسی برای من یا کار مربوط به من وقت میذاره ، جدا از اینکه نتیجه ش چی بوده برای من ارزش داره

در مورد وبلاگ هم همینطور

دوستانی که لطف کردند و وقت گذاشتند و خوندند مطالب رو ، همیشه از وقتی که گذاشتند تشکر کردم

چون برای این وبلاگ هدف دیگه ای به جز نوشتن یه ماجرایی که اخیرا واسم پیش اومده که کمی تحمل عواقبش رو واسم راحت تر کنه ، در نظر نداشتم ، برای همین هم  خیلی نمیتونم برای قصه خودم دلیل بیارم و قسم بخورم ، اونهایی که یه کم سخت باور میکنن ، من کاری از دستم برنمیاد که وقایعی که اتفاق افتاده رو اثبات کنم واسشون.

البته اگه هر کی شک داره براحتی میتونه بپرسه و اطمینان پیدا کنه که این داستان واقعیست یا تخیلی.

یه بار میخوام بصورت شفاف و واضح بگم که ؛

این حکایت زینب ، کاملا و صد در صد واقعیست و هیچ اغراق و زیاده گویی در کار نبوده و نیست و نخواهد بود.

دوست یا دوستانی که میخوان مطمئن بشن ، خودشون دنبال راه اطمینان پیدا کردن از داستان باشند ، نه اینکه از من بخوان که اثبات کنم حرفامو.

البته محبت میکنن وقت میذارن و پیگیری میکنن ولی هرجایی شک کردن آماده پاسخگویی هستم

من وبلاگ نویس نیستم ، کلا حرفه م این چیزا نیست

این داستان منو وادار به نوشتن کرد

خداییش نه وبلاگ کسی رو دیدم و نه وقت خوندن وبلاگی رو دارم و فقط عاشق نوشتنم و احتمالا دوستان حرفه ای متوجه آماتور بودن من شدن تووی وبلاگ نویسی

من هر چی رو حس کنم می نویسم

دوست عزیزی کامنت زیر رو فرستاده:

4-5 تا پست اول وبلاگو خوندم. عجیبه کسی همچین کاری کنه اما حس کردم مصنوعی ان.
فکر می کنم اینایی که نوشتی توهمات هستند و دروغ.
واقعیت به این شکل فیک نیست.
»
عین یادداشتش رو گذاشتم
فقط برای یک بار و همیشه میگم
تمام آنچه که از اول نوشتم و خواهم نوشت تماما حقیقت و واقعیت داشته
امیدوارم باور کنی شما دوست خواننده عزیز
نوشتن دروغ هم انگیزه میخواد و هم وقت که من متاسفانه از هر دوش خالی ام.

موندم اونوقتا که هیچ غمی جز کار و بیزنس و پیشرفت نداشتم چطور داشتم زندگی میکردم و کلا این وقتایی که زینب برای خودش برداشته ، قبلا به چیا فکر میکردم!؟

موندم که من باعث شدم ذهنم این شکلی بشه یا ذهنم این شکلی شده و داره منو راه میبره!؟

یه کم پیچیده به نظر میرسه و شاید مثل داستان مرغ و تخم مرغ باشه

هر چی میخواد باشه فکر کنم مغز کلا  نتونه جای خالی رو هضم کنه

یعنی حتما یه جایی تووی ذهن باید برای اینکارا باشه

خیلی توو فکر کنترل کردن داستان و یاد و حضور ذهنی زینب نیستم که نمیشه ولی دوست دارم دلیل بوجود اومدن و پر و بال گرفتن این دختر رو تووی ذهن خودم بدونم

میدونم که من دنبال یه ایده هایی تووی بیرون خودم بودم و شاید همه رو یه جا تووی زینب دیدم

ولی چرا آخه؟

داشتم زندگی کاری خودم رو میکردم

عین سیل اومد و خراب کرد و رفت

حالا من موندم و این ویرونه ها»

از ناله کردن خیلی خوشم نمیاد ولی مینویسم تا کمی سبکتر بشم

فقط اینو میدونم که قدرت ذهن از قدرتهای دیگه احساس میکنم کمی بالاتره


امروز سیزده را به در کردم ای کاش بی میلی زینب به برگشت به کارش هم به در میشد!

فقط خدا میدونه که تمام لحظات من داره به امضای زینب میرسه

نا امیدی بدترین بلاست

شما وقتی منتظر کسی هستید که مثلا شاید یه روزی بیاد

مثلا ده سال دیگه حتی

ولی من هیچ امیدی ندارم حتی یه درصد که زینب تصمیمش عوض شه و بخواد برگرده

برای همین هم گذشت زمان به جلو منو به دیدنش نزدیک نمیکنه که هیچ ، دورتر هم میکنه

متاسفم که اینجوری باید حضور دایمش رو احساس کنم !!

ای کاش خصوصیاتش رو میشد در آدم دیگه ای ببینم

هنوز سیزده روز از سال جدید گذشته که من ناله اون رو دارم کماکان سر میدم

یعنی روزی میرسه که یه پیغام یا یه زنگ بزنه و بصورت معجزه وار برگرده !؟

افسوس

حضورش سنگین و خاطره انگیز و نفس گیره و شیرین !

موندم با این عسل مسموم» چه کنم

هم شیرین و هم کشنده س!

من آدم ضعیفی نبوده و نیستم ، خداییش اون فوق العاده بود !


من کلا از قضاوت کردن خوشم نمیاد و خیلی تمرین میکنم که اینکار رو در مورد دیگران و رفتارهاشون انجام ندم.

هر کسی انتخاب خودشو داره و رفتاری میکنه که مغزش و طرز تفکرش بهش اجازه میده.

لذا من سعی میکنم خودم آدم بهتری باشم تا در مورد دیگران قضاوت کنم و ارزش گذاری کنم کاراشون رو.

داشتم به این فکر میکردم اگه من جای زینب بودم توو این داستان پیش اومده و تمام شده ، چه تصمیمی میگرفتم !؟

نمیخوام زینب رو قضاوت کنم ، فقط میخوام بدونم اگه من جای اون بودم و تووی همچین شرایطی قرار میگرفتم که رییسم بهم ابراز علاقه میکرد و کمک میخواست چیکار میکردم!؟

شاید جواب دادن بهش خیلی انتزاعی و غیر واقعی باشه ولی شاید کمک کنه که منطق رفتار و بذخورد زینب با داستان رو بیشتر درک کنم.

نمیتونم الان بگم و شاید بایستی بیشتر فکر کنم ولی هر چی بوود اینقدر زود تصمیم نمیگرفتم و نمیرفتم. حداقلش اینکار رو میکردم!!


شاید بعضی روزا کارهای روزمره و خاطره روزی که گذشته رو بنویسم

مثل امروز ، یکشنبه هجده فروردین نود و هشت

صبح ساعت نه و نیم تووی شرکت بودم

از وقتی زینب رفته آگهی استخدام دادیم و یه خانم جایگزینش شد

ولی متاسفانه از وسطای دیماه پارسال تا آخر اسفند بهش وقت دادم و با اینکه کلی وقت گذاشتیم و آموزشش دادیم ، نتونست کارها رو جمع کنه، متاسفانه خیلی بد بود .

آخر اسفند باهاش تسویه کردیم

آگهی دادیم و چندین نفر اومدن ولی وقت نداشتم مصاحبه کنم و طبق معمول دادم مدیر بخش فنی مصاحبه کرد و تا الان نفر ایده ال پیدا نشده ولی ظاهرا یه نفر بد نبوده !

سال پیش یه دستگاه دست دوم آلمانی خریدم و دارم هر روز وقت میذارم تا روبراهش کنم

هشت و نیم خریدم ولی میشه حدودای چهل تومن فروختش البته کمتر از یه ماه باید بصورت روزی یکی دوساعت وقت بذارم واسش

امروز برای جواب دادن به سوال یکی از همکارها ، جای زینب نشستم.

واقعا دختر فوق العاده ای از نظر کاری هم بود

شرکت یکی از دوستام به نیروی کمکی نیاز داشت یکی از مهندسها رو هفته ای دو روز قراره بفرستم اونجا

برنامه های ناقص و قول داده شده از سال پیش رو لیست کردیم و برنامه ریزی واسه اجراشون کردیم و اولویت بندی کارها

ساعت پنج و نیم هم رفتم خونه و لباس برداشتم و رفتم باشگاه

تووی تعطیلات عید به هیچ غذایی نه نگفتم و همه جور غذایی خوردم و عجیب اینکه حدود یک کیلو بیشتر اضافه نکرده بودم

رفتم باشگاه واسه باقیمانده روزای فروردین هم شهریه دادم و انروز تمرین فوق العاده ای انجام دادم

عضلاتم واقعا درد گرفت که ظاهرا نشونه تخریب و حجیم شدنشونه

امیدوارم تا آخر بهار بتونم اونجور که میخواستم بشم.

بعدشم رفتم خرید

شیر شیشه ای،شیر کاکایو شیشه ای، اسفناج ، فیله مرغ ، سبزی آماده ،و دوغ .

رسیدم خونه ، با همون لباس باشگاه طبق معمول ، آهنگ با صدای بلند از اسپیکر ، همزمان درست کردن فیله مرغ ، شستن اسفناج و درست کردنش و شستن ظرفها.

خداییش چقدر کار کردم حالا که مینویسم متوجه میشم

بعدشم حمام و بعدشم شام .

یه روز کاملا عادی و خلوت


هر جذبی دلیلی داد !

علاقه ما دلیلی دارد !

کشش و سوختن هم دلیلی دارد !

یا ما چیزی کم داریم !

یا او به مقدار زیادی آن چیز را دارد !

قطبهای ناهمنام همدیگر را جذب میکنند !

ترکیب نیاز ما و داشته های آنهاست که ما را به آنها خیره میکند !

گل آفتاب گردان سمت خورشید می چرخد !

تمام




Never mind, I’ll find someone like you

اشکالی نداره ، یکی مثله تورو پیدا میکنم

I wish nothing but the best for you too

من هیچ ارزویی ندارم فقط بهترین هارو برای تو میخوام

Don’t forget me, I beg

I’ll remember you said,

منو از یاد نبر، خواهش میکنم ، یادمه که گفتی

Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead,

گاهی عشق جاودانه میشه،گاهی هم صدمه میزنه در عوض

Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead,

گاهی عشق جاودانه میشه،گاهی هم صدمه میزنه در عوض

You know how the time flies

تو میدونی زمان چقدر سریع میگذره

Only yesterday was the time of our lives

فقط دیروز زمان زندگی ما بود

We were born and raised

In a summer haze

پا به این دنیا گذاشتیم و بزرک شدیم در یک غبار تابستانی

Bound by the surprise of our glory days

و عرق زیبایی و شکوه اون زندگی حیرت انگیز شده بودیم

I hate to turn up out of the blue uninvited

متنفرم از اینکه سرزده و جایی برم

But I couldn’t stay away, I couldn’t fight it.

اما نمیتونستم دور وایستم،و حتی نمیتونستم احساساتم رو کنترل کنم

I’d hoped you’d see my face and that you’d be reminded

امیدوارم چهرمو دیده باشی و این رو به یادت آورده باشه که

That for me it isn’t over.

برای من هنوز تموم نشده(هنوز با نبود و فراموشیت کنار نیومدم)

Never mind, I’ll find someone like you

اشکالی نداره ، یکی مثله تورو پیدا میکنم

I wish nothing but the best for you too

من هیچ ارزویی ندارم فقط بهترین هارو برای تو میخوام

Don’t forget me, I beg

I’ll remember you said,

منو از یاد نبر، خواهش میکنم ، یادمه که گفتی

Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead.”

گاهی عشق جاودانه میشه،گاهی هم صدمه میزنه در عوض

Nothing compares

No worries or cares

هیچ چیز قابل قیاسی،.نگران کننده ای یا چیزی که بخوای مراقبش باشی دیگه نیست

Regrets and mistakes

They are memories made.

اشتباهات و پشیمونی ها، اینا ساخته های ذهنن


نام آهنگ:

Someone like you

خواننده :

Adele


مثل پزشکی شده ام که خودم متوجه شدم سرطان دارم !

واقعا موقعیت دشواری ست

سخت و کمی غیر قابل درک

فقط یک سرطانی میداند

مثل خوره » به جان آدم می افتد این رنج بیخود و تمام نشدنی

یک وقتی شما به سمت کسی میروی ، تلاش میکنی که به دستش بیاری ، از قبل برنامه ریزی میکنی که مثلا فردا چه کنم که بهتر و بیشتر توجه اش را جلب کنم . از قبل تصمیم داری به سمت او بروی.

ولی موفق نمیشی و حالت بد میشود

ته ته تهش به خودت میگی من توو انتخابم اشتباه کردم

و یا خودتو تسکین میدی که مثلا لیا قت منو نداشت و هزار تا دلیل دیگه

خلاصه آروم میگیری و میگذری هر چند سخت 

ولی عبور میکنی روی گزینه بعدی و دوباره از نو

ولی من چی!؟

نه از قبل برنامه داشتم، نه بهش حسی داشتم قبلش، نه دلم رابطه میخواست و نه وقت اینکارها رو داشتم و نه هیچ نظر و تصمیم قبلی ای داشتم و فقط بیزنس میکردم و بس.

با اینکه سنم بالا نیست ولی به کشورای زیادی بخاطر کارم سفر کردم ولی این بلا تا به حال به سرم نیومده بود.

یه روز صبح بیچاره دختر متاهلی شدم

نه دست خودم بود و نه راضی بودم به اینکار ولی خدا وکیلی دچار شدم

دقبقا مثل اینکه شما پزشک باشی و تووی مطبت نشستی که یهو دوستت از بیمارستان زنگ میزنه که نایجه آزمایش سالیانه ات نشون میده سرطان داری !

فرق یه دقیقه قبل از شنیدن خبر با یه دقیقه بعد از شنیدن خبر ، یه جورایی حال و احوال اون لحظه صبح قبل و بعد ورود من به شرکته

خیلی اذیت شدم

فکر کنم خیلی داشتم با زندگی حال میکردم و غصه ای نداشتم و تقدیر این داستان رو گذاشت سر راهم

بدیش اینه که نمیتونم با کسی درد دل هم کنم

چطور باید بگم این دید رو نسبت به کارمند خانم متاهلم پیدا کردم!؟

خلاصه دچار شدم

فکر کنم یه جورایی مثل اچ آی ویه !

اگه هم داشته باشی روت نمیشه به کسی بگی !

داشتم زندگی معمولی شخصی و تقریبا رو به پیشرفت کاری خودمو میکردم ، این حس بیچاره کننده سراغم اومد و عین بیگ بنگ تیکه تیکه م کرد.حالا کو تا جمع و جور بشم من

از وسطای دی ماه نود و هفت رفت

آرزوی پای سفره هفت سین امسالم برگشت زینب بود به کارش .

چقدر تغییر کردم من

آدم یه جاهایی عوض میشه و خودشم تعجب میکنه چون تغییراتش زیاد بوده

همیشه آرزوم این بوده که هوشم ده برابر حالت فعلی م می بود

الان دیدم که جان ناآرام ، هوش را میخواهد چه کار؟ !

بیقرار شده ام به اندازه یاسی که دایم در گوشم میخواند که ؛ 

زینب دیگه رفت !

واقعا بینظیر بود

باهوش و جذاب ؛ مودب و با شخصیت

دقیقا همونی بود که باید باشه

آدم با معاشرت با او هم دلسپرده می شد و هم سرسپرده !!

یه ترکیب عالی

یه معجون بود واقعا !

افسوس که بقول خودش در زمان و مکان اشتباهی پیش اومد»

من خودمو می شناسم

فقط با حضور خودش و عادی شدن این حس من این مسئله حل میشد که متاسفانه یکدندگی ش اجازه و وقت حل کردن داستان رو نداد.

فکر کنم با تمام مقاومتی هم که دارم بصورت ثانیه ای انجام میدم ولی حداقل سی چهل درصد توان و انرژی و فکرم رو مال خودش کرده و این یعنی کنترل تقریبا هنوز دست زینبه !

نمیدونم چه گناهی کرده بودم که باید اینجوری بشه .

شایدم برگرده !!! نه !؟؟


دیروز ساعت یک زینب باز هم عکسش رو عوض کرده تووی تلگرام

بازم تووی شمال ( احتمالا رشت )

فضای بسیار سرسبز

بلوز آبی آسمونی با گل های بزرگ قرمز و صورتی و سفید

مانتو آبی سیر کوتاه

شلوار جین مشکی

تووی دست چپش بازهم دوتا حلقه هست

شال مشکی

موها رنگ شده و شرابی رنگ

دستهاش مثل خانمهای کمی مسن

قیافه ش مثل همیشه خوشگل

جذابتر از قبلنا

ولی یه خجالت کوچیک و یه غم کوچیکتر تووی قیافه ش هست !

حالتش خنده و بسیار جذاب !

همین

بله همین چند جمله ولی واقعا بیش از صد بار تا به حال دیدم عکسش رو و حسابی ناراحتم  که فردا که شروع کار شرکت بعد از اینهمه تعطیلاته ، اون نیستش.

متاسفم برای خودم که درگیر شدم


زینب کارمند معمولی شرکت من بوود که فامیل یکی از دوستان فامیل ما بود

اومد ، مصاحبه شد و پذیرفته شد و شروع به کار کرد

حدود یکسال کارش رو تووی بخش پذیرش و ورود اطلاعات شروع کرد

تا اینجا هیچ حسی بهش نداشتم ، دقیقا هیچ حسی

ولی  یه روز صبح که طبق معمول رفتم شرکت تا وارد شرکت شدم و چشمم به زینب افتاد ، نفهمیدم چی به سرم اومد که عاشقش شدم ، تماما شدم شیفته این دختر بیست و شش ساله !

 زینب متاهل بوود و لیسانس یکی از رشته های علوم انسانی

دو سالی بوود که متاهل شده بود ولی حدود پنج سالی بود که همسرش که یه مهندس بود رو می شناخت

تک فرزند خانواده بود

خلاصه من دچار شدم ، بد جوری هم شدم.

دو ماه تووی خودم نگه داشتم این حس جدید رو و هر روز بیشتر و بیشتر بهش علاقمند میشدم

کل و جز زندگی شخصی و کاری م تغییر کرده بوود

عجیب شده بودم و پر انرژی و امیدوار و هدفمند تر

نتونستم به کارمندم همچین نظری رو داشته باشم و اون ندونه

رفتم و بهش گفتم !!

شنید و اولش تشکر کرد و نسبتا خوشحال و اما بعد از چند روز و ق برگشت و بهانه گیری هاش شروع شد که میخوام برم

حدود یکی دو ماه تووی این وضعیت بودیم که یه روز اومد کفت میخوام از شرکت برم

گفت به شوهرم گفتم ! اونهم گفته تا آخر همین هفته بیشتر نمون

زینب ، آخرین روز سال میلادی قبل از شرکت برای همیشه رفت

حالم بد شد ، شبش اورژانس اومد خونمون و خلاصه بد اوضاعی بود

از طریق یکی دیگه از همکارها که باهاش دوست هستش پیشنهاد های مختلف کاری بهش دادم ولی نیومد

هر کاری کردم بر نگشت که بر نگشت

حاضرم هر کاری کنم فقط یه بار دیگه بیاد سر کار قبلیش حتی با دو برابر حقوق قبل

متاسفانه نمیدونم چه بلایی سرم اومد ولی متاسفانه تر اینکه من تماما به سمت اون سو گیری کرده بودم و وقتی رفت کاملا بهم ریختم

تقریبا متلاشی شدم و فردای روزی که رفت ، روز چهارشنبه ای بود و من نمیتونستم روی دو پای خودم بایستم

دو تا از کارمندا کمکم میکردند برای راه رفتن

کلا روحی، مغزی، بدنی، ذهنی ، .همه جوره پاشیدم از هم

الانم تووی همین وضعیتم

فقط میتونم بنویسم تا سبک شم

والسلام




یادمه یه روز به زینب وقتی از احساس خودم بهش گفتم و دو سه روزی فکر کنم گذشته بود ، آدرس وبلاگم رو دادم !

البته خود همینم داستان داشت

ماموریت رفته بودم ، لب تابی که زینب تووی شرکت باهاش کار میکرد خراب شده بود و به من زنگ زد و گفت حالا چیکار کنم و ورود اطلاعات رو چطور انجام بدم؟ منم گفتم لب تاب منو ببر فعلا باهاش کار کن تا بیام.

بعدش فهمیدم اگه اکسپلورر رو وا کنه که متوجه نوشته های من در مورد خودش  میشه تووی وبلاگ.

سریع بهش زنگ زدم که باهاش کار کن ولی لطفا اکسپلورر رو وا نکن. اوکی داد .

بعد از دو سه روزی فکر کنم بهش گفتم یه وقت فکر بدی نکنی ، واقعیتش اینه من یه وبلاگ دارم که نمیخواستم تو بخونیش!

بعد از داستان گفتن احساسم بهش 

یه روز گفت آدرس رو میشه بدین؟

منم گفتم بله و دادم

خوندش کامل کامل

شب پیام دادم با واتساپ که ببخشید اگه بعضی جاهاش ناراحتت کرده احیانا

گفت نه اصلا مگه آدم از این همه تعریف و تمجید ناراحت میشه!؟

خیلی خوشحال بودم که خونده و خوشش اومده

مدت کمی گذشت و گفت من نمیخوام بخونم وبلاگو و دارم اذیت میشم و از این حرفا

منم قول داده بودم باهاش مثل یه کارمند عادی برخورد کنم

گفتم باشه وبلاگو حذف میکنم

حذف کردم‌ و رفتم یکی دیگه رو شروع کردم

مدت کمی باز گذشت و خودم بهش گفتم من نمیتونم ننویسم

یه وبلاگ جدید دارم و تووی اون ادامه دادم میشه بخونیش؟

قبول کرد و بازم خوندش

من واسه این پیشنهاد دادم که بهتر منو بشناسه و منظورم رو بهتر بدونه تووی این اتفاق عجیبی که واسم افتاده

میخواستم نترسه و بهتر بفهمه داستان منو

دروغ چرا دوست داشتم یه کم هم بهم علاقمند بشه

وبلاگ اول همینه که بعد از چند ماهی که بسته بود مجدد راه اندازیش کردم با همون اسم ولی مطالبش همه از بین رفت

اسم وبلاگ دوم ولی newhome بود.

به یه معنی ؛ زینب آدرس این وبلاگ رو داره ولی بی نهایت بعیده آدرسو سیو داشته باشه و اصلا بیاد و بخونه.

امیدوارم که بخونه!!


فکرامو‌ کردم

حداکثر اگه بمونم اینجا تا آخر فروردین میمونم

یا میرم جای دیگه می نویسم و یا کلا بیخیال نوشتن میشم و یا فقط تووی نوت گوشی مینویسم

هشدار یکی از خواننده ها ( آسیه ) رو جدی میگیرم و میرم .

زود با دیر این داستان من هم واسم کاملا عادی میشه و چه بسا فراموش !

نمیدونم چرا این اتفاق واسه من پیش اومد

امیدوارم درس و تجربه خوبی شده باشه واسه خودم

من فقط صادقانه رفتار کردم و بس

هیچ توقعی نه زبانی نه رفتاری و نه هیچ حالت دیگه ای نداشتم

فقط بار حسی ای که سنگینیش داغونم کرده بوود ظرف دو ماه ، رو با زینب مطرح کردم. فقط همین و لاغیر

چونکه اخلاقا درست نمیدونستم که اون ندونه

ولی الان که نگاه میکنم به نتیجه کار ، به خودم میگم 

آیا بهتر نبود راز این علاقمندی رو پیش خودم نگه میداشتم!؟

امیدوارم دیگه دچار نشم که تووی این تصمیم گیری قرار نگیرم.


میشه از زینب هم گلایه کرد !

بله شاید بشه

همکارم صبح گفت که محددا بهش پیشنهاد داده که برگرده 

و بهش گفته داریم نیرو میگیریم اگه امکان داره برگرد

اولا مجددا شدیدا رد کرده و گلایه هم کرده !!!

منم دوست دارم یه کم یا جواب گلایه هاش رو بدم یا منم کمی گلایه کنم ازش

کلا وقتی معاشرت و هم صحبتی با کسی لذتبخشه ، دیگه موضوعش مهم نیست فقط اینکه الان طرف مکالمه یا نوشتن یا مخاطبتون یا حتی موضوع نوشته تون اونه ، همین کافیه ، حتی اگه گلایه باشه فرقی نداره!

زینب گفته که من میخواستم بیمه بیکاری بگیرم ولی با من همکاری نکردند ( منظورش شرکته )

ظاهرا الان بیکار هست و هیچ پولی بابت بیکاری از بیمه نمیگیره

نمیدونم چرا ولی دوست دارم چند خطی در مورد این قضیه بنویسم

معمولا کسی که از جایی میخواد جدا بشه دو تا موضوع واسش مطرح میشه

اول: تسویه حساب ( حقوق، مزایا، مرخصی ، سنوات و )

دوم : انتقال کار یا آموزش به نفر بعد از خودش

موضوع بیمه بیکاری واسه همه مطرح نیست چون بعضیا میخوان ادامه کار بدن و برن جای دیگه و بیمه بیکاری نمیخوان، پس کسی که بیمه میخواد باید اعلام کنه و پیگیرش باشه.شرکت هیچ پرداختی نیاز نیست بکنه و بیمه حقوق رو میده توو ایم بیکاری لذا دلیلی نداره شرکت همکاری نکنه مگر اینکه جدایی با دعوا و تنش احیانا باشه مثلا

تمام حقوق و سنوات زینب بطور کامل بهش پرداخت شد و تسویه شد ، حتی زودتر از موعد عادی مقرر اون.

ولی مدیر فروش وقتی به زینب زنگ میزنه که یکی دو ساعت بیا برای آموزش به نفر بعدی ( البته من در جریان نبودم ) ، زینب میگه :متاسفانه نمیتونم »

اوضاع شرکتی که تقریبا فکر کنم بیش از دو سال اونجا کار کرده یهویی چقدر ترسناک و عجیب شده که حتی یک ساعت هم نمیتونه بیاد آموزش بده !؟؟؟

فرض بگیریم که شوهرش متوجه شده که تووی شرکت اصلا شرایط خوب نیست و مثلا بهش اجازه نمیده بیاد

خب

زینب ولی برای تسویه حساب و گرفتن چک میاد شرکت و ناهار هم با خودش میاره و نزدیک سه چهار ساعت میمونه و با دوستای قدیمش کلی گپ میزنه و می خنده و میره خونه !

ولی چطور انوروز همه جی اوکی بوده!؟

من حدود یک ماه و نیم وقت شخصیم رو بذای آموزش زینب گذاشتم و  انتظار داشتم کاملا جبران کنه و به نفر بعدی حداقل یکی دو روز آموزش بده ولی حتی پنج دقیقه هم حاضر نشد

حتی خودش ابتکار نداشت که اونروز که واسه تسویه میاد یه ساعت وقت بذاره و آموزش بده به نفر جایگزینش

بگذریم

در مورد بیمه بیکاری هم از حسابدار شرکت پرسیدم و گفت معمولا افراد یه ماه وقت دارن تا اقدام کنند بعد از جدایی از محل کارشون ولی ایشون نه زنگی زد و نه پیگیری ای کرد

بعد از دو ماه زنگ زد واسه چک تسویه ش که ما هم دادیم بهش.

من از حسابدارمون از روز اول خواستم همه جوره با زینب همکاری کنن چون واقعا نیروی عالی ای بود و در ضمن من خودمو تووی رفتنش مقصر میدونستم و لذا میخواستم جبران کنم.

برای خودم متاسفم ! فقط همین


ساعت تقریبا ده  بود که یکی از دوستای دوره دبیرستانم زنگ زد

ما هنوز یه وقتایی همو می بینیم

خلاصه گفت که یه دورهمی هستش و بیا

قول یازده و نیم دادم ولی زودتر رفتم

جای همگی خالی خوش گذشت

کلا من خیلی وقت ندارم تووی اینجور دورهمی ها برم و خداییش نه اینکه بدم بیاد ولی خیلی هم علاقمند نیستم

کلا وقت ندارم

یه اکیپ طبیعت گردی هستن و سه تا از دوستای اون دوره من هم عضو هستن

دخترا و پسرا از خاطرات مشترکشون می گفتن و من فقط گوش میکردم و متاسفانه اهل طبیعت گردی نیستم و خاطره ای هم باهاشون نداشتم

خداییش یه کم حسودیم شد که چرا اینا اینهمه وقت دارن و میرن تفریحات اینجوری ولی من هیچوقت وقت ندارم !

یه کم به خودم فکر کردم که خیلی به خودم کم رسیدم توو این چند ساله!

جالب قضیه اینه که واسه بعضیاشون من آدم موفقی هستم

کلا شیر توو شیره

من میخوام اونجور باشم اونا میخوان اینجور !

ظاهرا هیچی سر جاش نیست !!

شب بدی نبود و بنده خداها تدارک شام هم دیده بودن که هم دیروقت بود و هم غیر رژیمی !

خلاصه فقط نشستم پای سفره

من اگه حکایت زینب پیش نمیومد فکر کنم الان یه ربات شده بودم

خداییش رنگ زندگیم رو عوض کرد!

بعد از مهمانی که من زودتر البته برگشتم و بقیه ادامه دادن

اومدم خونه و تصمیم گرفتم لباسهایی رو که دوست ندارم یا نمی پوشم رو از لباسام حذف کنم

پیراهنها رو کمی پاکسازی کردم ، حدود ده تا پیراهن شد که توو سال گذشته فقط یکی دو تاشون رو اونهم فقط یه بار پوشیدم

همه رو گذاشتم کنار که فردا ردشون کنم

دارم با جزییات می نویسم و فقط آب خوردنم رو ننوشتم

کلا نوشتن رو خیلی دوست دارم


امروز هم بدن درد داشتم بابت تخریب عضله ها و احتمالا رشد اونها البته اونطور که مربی باشگاه میگه!

بیداری صبح و صبحانه املت و حرکت به سمت شرکت

تووی ماشین بودم که منشی خبر داد که اون خانمی که قرار بود بیاد زنگ زده گفته نمیاد و جایی که قبل از شرکت ما رفته واسه مصاحبه بهش گفتند بیا و اونم رفته.

طبیعیه که کمی ناراحت شدم چون نیروی خوبی بود ، گفتم به نفر دوم بگن بیاد و ظاهرا اوکی داد و قرار شد بیاد .

البته یه روز در میون و واسه تست چند روزه تا تصمیم گیری نهایی بشه.

رفتم صرافی و یه سری کار بانکی و بعدشم منشی گفت که یه نفر که دیروز واسه مصاحبه نتونسته بیاد امروز اومد و همکارمون باهاش مصاحبه کرده و گفته بسیار بسیار عالیه و منتظر مصاحبه من مونده بود.

مصاحبه کردم و واقعا هم عالی بود حتی بهتر از اونی که نیومد !

قرار شد ایشون هم از فردا بیاد.

درگیر کار شدم و تلفنها و لیست گیری انبار و نیم ساعت صحبت با نیروی جدید و یکساعت و نیم هم با بخش فنی کار عقب مونده قبلی رو کامل کردیم و ساعت حدودای دو ناهار خوردم و تا پنج شرکت بودم و به دلیل بازی فوتبال پرسپولیس و بدن درد و تنبلی و کم خوابی ، باشگاه نرفتم و حدود بیست دقیقه تووی خونه تمرین کردم. تقریبا بعضی وسایل بدنسازی رو تووی خونه دارم .

بعدشم فوتبال رو دیدم که خدا  رو شکر پرسپولیس برد .


میخوام بخاطر اهمیتی که کامنتهای دوستان و خواننده های محترم واسم داره ، تووی یه یادداشت جداگونه از همه شون تشکر کنم.

کامنتها ، چه خوب و چه بد برای من با ارزش هستند

دم همگی گرم

شاید روزای آخری باشه که وبلاگ نویسی کنم و چون روز دقیقش رو نمیدونم ، گفتم قبل از یهو رفتنم ، تشکر کنم.


سلام

خیلی خیلی سلام ، به اندازه تمام روزهایی که واقعا بیخودی نبودی.

امیدوارم حالت خوب باشه و آرامشی که میخواستی پیدا کرده باشی.

از صمیم قلبم واست آرزوی بهترینها رو دارم.

بابت فوت مامان بررگت بهت تسلیت میگم و عذرخواهی میکنم که همون ایام پیام ندادم چون نمیدونستم کار درستیه یا نه.

انشاالله آخرین غمت باشه.

مثل بارها و بارها بابت اتفاقهایی که بین ما افتاد و باعث شد تو از شرکت بری ، مجددا معذرت خواهی میکنم.

میدونم من مقصر بودم ولی بازم همونطور که قبلن هم گفتم تفاوت و نکته اینجاست که من هم مثل تو ، این داستان واسم پیش اومد نه اینکه من بوجودش بیارم.

در نهایت برای تو اینکه من این علاقه رو درست کردم یا فقط پیغامش رو بهت دادم فرقی نکرد !

بدون تشابه مثل فرق خدا و پیامبرش هست این داستان

تو یه پیام شنیدی ، پیام درگیر شدن حسی من نسبت به خودت ، من بهت میگم من فقط پیام رسان هستم نه بیشتر از اون.

تو با کسی که خبر فوت مامان بزرگت رو داد ، قهر کردی !؟؟؟؟ 

منم فقط حسی رو که انتخابش نکردم و نقشی تووی ایجادش نداشتم و اونهم بعد از دو ماه تحمل کردنش فقط پیش خودم ، باهات در میون گذاشتم فقط همین .

هیچ انتظاری  دیگه ای ازت نداشتم.

خوب یادت هست که بعد از شنیدنش ازم تشکر کردی ، مثل یه خانم درجه یک و متشخص

تشکر کردی که اینقدر صادقانه موضوع رو بهت گفتم

تووی راه خونه تون کلی خندیدی و شوخی کردی

من حتی اون برخورد خوب و شوخی هات رو نمیخواستم و حتی انتظار نداشتم.

ولی تو کم کم عوض شدی و حست داشت تغییر میکرد

یادمه گفتی مغزم تحمل این داستان رو نداره

یادمه گفتی هر روز که داری میای شرکت عذاب وجدان داری

زینب جان ! میشه از خودت بپرسی مگه من از تو چی میخواستم !؟

خودت هم میدونی من آدم بدی نیستم

من هم مثل تو گرفتار یه موضوع ناخواسته شدم

مثال خیلی واست زدم

من میخواستم این موضوع رو آروم حل کنم و نمیخواستم ادامه بدم

همونطور که بارها هم به خودت گفتم ، تو یکی از بهترینهای شرکت بودی و خیلی روی حضورت حساب کرده بودم ولی متاسفانه بخت با من یار نبود که باشی

خیلی برای آموزش تو ، وقت گذاشتم و منتی هم نیست چون لیاقتش رو‌داشتی و هوشش رو هم.

ولی دوست داشتم به عنوان معلم با هر چی که میخوای در نطر بگیری ، بهتر و از زاویه دیگه ای موضوع رو میدیدی و رفتار میکردی.

من هیچوقت تووی رابطه کیی وارد نشده و نمیشم

چه برسه به رابطه قطعی شده ازدواج تو و همسرت

من ویروس تو رو گرفتم و حق این نبود که مثل کسی که ویروس رو اختراع کرده باهاش رفتار کنی

مجموعا من تووی این تصادفی که پیش اومد حتی راننده هم نبودم و مثل تو بکی از مسافرها بودم

هنوز که هنوزه تمام خصوصیات درجه یکت یادم مونده و واقعا از روی خود شیرینی و واسه اینکه فقط تو خوشت بیاد بهت نگفته بودم

واقعا اعتقاد واقعیم بوده و حتی الان که شاید کمی هم از دستت عصبانی هستم ، باز هم پای حرفام هستم

تو یه ترکیب عجیب و‌دست اول از هوش و جذابیت هستی و والسلام


امروزم بعد صبحانه رفتم شرکت.

امروز تمام وقتم به مصاحبه گذشت برای نیروی جایگزین زینب

تعداد زیاد بود و با دو تا از همکارها قرار گذاشتم اونایی رو که اونها مصاحبه میکنند و از نظرشون اوکی هستند ، منم مصاحبه دوم و تکمیلی رو انجام بدم. تشخیص نهایی و بخث حقوق و بیمه و این چیزا معمولا با من هستش البته نه همیشه.

خلاصه اینکه چهار نفر انتخاب شدند که هر دو مصاحبه شون اوکی بود ، در مورد یکیشون به نتیجه نرسیدیم و از سه نفر باقیمانده یکیشون فوق العاده بود و گفتم از فردا تا آخر ماه رو بصورت یک روز درمیون بیاد تا هم اون کارش رو بشناسه و هم شرکت ببینه که اون میتونه از پس کار بر بیادیا نه.

برای روزای مخالف هم نفر دوم رو گفتیم بیاد.

امیدوارم داستان جایگزینی زینب زودتر تمام بشه.

کلا از آدمایی که واسه کارشون می جنگن و از نوع کار خجالت نمیکشن خیلی خوشم میاد.

یه ساعت برای اون دستگاه وقت گذاشتم

حدود ده دوازده تا تماس تلفنی گرفتند واسم

و از صبح تا ساعت سه بعد از ظهر وقت خوردن چای و ناهار رو پیدا نکرده بودم

یه مشکل بخش فنی رو حل کردم 

یکی از مصاحبه شده ها با مامانش اومده بود، خوشم اومد البته اگه فقط به اندازه نگرانی واسه فرزندشون باشه و نه به اندازه ای که فرزندشون نتونه تصمیم بگیره خودش.

ساعت چهار و نیم اومدم خونه ، وسیله برداشتم و رفتم باشگاه

ماه فروردین رو هر روز میرم چون نیمه اولش رو نرفتم

ولی معمولا یه روز در میون میرم

بدن درد دارم تووی قفسه سینه و دستام

از اون دردهای خوب و دوست داشتنیه

رفتم خرید

میوه ، هندوانه ، ماهی، مرغ، نون

حمام و موسیقی و بعدشم پاپ کرن میکروویوی برایتماشای فوتبال

اوه اوه یادم رفت ، یه چرت نیم ساعته هم زدم ، دیشب تا دو و نیم بیدار بودم

امروز وسط مصاحبه ها ، یکی از همکارها و دوست زینب گفت میخواین به زینب بازم پیشنهاد بدم ؟ گفتم بله حتما بگو تا قبل از قطعی شدن با نفر جدید 

ولی اگه با نفر جدیدی شروع بکار کردیم ، بهیچ وجه حاضر نیستم حایگزینش کنم حتی با زینب!!!

به زینب پست جدید میدم ولی حاضر نیستم مسایل شرکت رو با جیزای دیگه قاطی کنم

بعد از ظهر پشیمون شدم و به همکارم زنگ زدم که اگه تا الان نگفتی به زینب ، لطفا اصلا نگو

به هر حال سه بار بهش گفتیم ولی قبول نکرده پس معنی نداره دیگه

ولی گفت که دیر گفتید و بهش گفتم و بازم گفته نه و کلی گلایه هم کرده !!!!

فردا می پرسم که از چی و کی گلایه کرده

احساس میکنم کمی کوچیک شدم توو داستان زینب واسه همینم میخوام یه کم خودمو جمع و جور کنم

فکر نمیکنم از هر نظر توو موقعیتی باشم که هی درخواست و خواهش بکنم !!

روز کاملا معمولی ای بود و امیدوارم نفر جدید فوق العاده باشه


با هیچ جور نوشتن ، فراموش نمیشوی !

خسته م کردی

دوست دارم اشتباه کنم و کارهای ناجور بکنم

خسته شدم از بس خوب بودم و سعی کردم خوب باشم

میخوام یکی دیگه باشم

کی این داستان تمام میشه؟

کاش پیش نمیومدی

کی این زمانی که قراره فراموشم بشی تموم میشه؟

نکنه جزیی از من شدی ؟

بیچاره من !


دیشب تا سه شب مهمانی بودم

خوش گذشت

و تا یازده خواب بودم و یه صبحانه ابتکاری درست کردم و خوردم و بعدشم کارواش و بعدشم مراسم سالگرد ختم یکی از آشناها و ناهار هم تدارک دیده بودند.

الانم چای دم کرده و منتظر تساوی فوتبال استقلال سپاهانم !


آخرش این روزها تموم میشن

نگرانی ها و دلهره ها و دلتنگیها تمام میشن

همه چی تمام میشه حتی ما»ی قدیمی هم تموم میشه

تنها چیزی که قطعیست ، ما» دیگه اون ما»ی قدیمی نیستیم

این دلتنگی ها از ما چیز دیگری میسازن

ما عوض میشیم

دو تا دوست با هم از کافه ای که سه ساعت اونجا بودن و کلی با هم گپ زدن ، بیرون میان .با هم خداحافظی میکنن و از هم جدا میشن و هر کدوم از یه طرف خیابون میرن.

اما کمتر از یک دقیقه ، ماشینی با سرعت با یکی از اون دو نفر تصادف میکنه و از هر پا فلج میشه

سه ماه بعد

این یکی داره زندگی عادیش رو میکنه و اما اون یکی چی!؟

باید به کجا ناله کنه ؟

فرقش چی بوده !؟

من هم یه روز یه تصادف شدید عاطفی کردم

الانم اون داره زندگی عادیش رو میکنه و اما من چی !؟

هر روز باید با سوال بدون جواب روبرو باشم که چرا ؟

به کجا باید گلایه کرد؟

فقط باید ناله کرد و گریست و بس!

باالاخره تموم میشیم !

ما چگونه ما شدیم !؟

فقط شاید یک چیز دردهای ما را تسکین میدهد

دیدار اون دوست کافه شاپی !

چه در کافه چه در خانه روی ویلچر !

فقط دیدار دوست است که آلام ما را کمی تسکین میدهد و شاید فراموش

من اما خوش شانس نبودم و دوستم را از دست دادم

کلا کوچ کرد و رفت

خدا به داد من برسد


پنجشنبه ها رو حدود سه چهار ماهی هست که تعطیل کردیم

ولی امروز مهمان داشتم از یه کارخونه ایرانی چینی که تووی ایران مسقر هستن.

پارسال میخواستند یه دستگاه بخرند، من مشاورشون بودم و خیلی به نفعشون کار کردم و از یه ضرر بزرگ نجاتشون دادم. خوشبختانه بهم اعتماد کرد و امسال میخواد با ما کار کنه.

خلاصه جلسه خیلی خوبی بوود و ناچار شدم یکی از نفرات بهش فنی و یکی از بهش فروش رو همراهم بیارم.

ساعت یک جلسه تمام شد، رفتم یه کم خرید و بعدشم بدلیل کم شدن وزنم رفتم خیاطی و دو تا شلوارمو تنگ کنندو بعدش ناهار و بعدشم یه خواب نیم ساعته و بعدش باشگاه و بعدشم الان ولو شدم رو تخت و باید برم حمام و بعدشم یه قرار دارم.

کلا چشم بهم میزنیم ، میگذره

چقدر روزانه نوشتن بیخودیه !


صبح طبق معمول صبحانه و حرکت به سمت شرکت

امروز قرار آموزشی داشتم و حدود دو ساعت آموزش دادم

نیروی جدید جایگزین زینب هم فوق العاده بود و اگه همین روال رو داشته باشه خیلی بهتر از زینب هم کارها رو پیش میبره

امیدوارم

رفتم برای ترخیص یه جنسی که از تایوان ارسال شده بود و خدا رو شکر مشکلی نداشت

چون نوبت دندون پزشکی داشتم ساعت دو از شرکت اومدم بیرون

بعدش یه چرت نیم ساعته و بعدش باشگاه و بعدش حمام و بعدش دندون پزشکی

الانم توو مطب منتظرم

خیلی گرسنه هستم



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها