محل تبلیغات شما

همه چیز داشت عادی میگذشت تا .

یه روز صبح از خونه به سمت شرکت راه افتادم

ماشینم رو‌ ‌پارک کردم

زنگ زدم

جای نشستن زینب جوری بود که تا در شرکت رو باز میکردیم اولین نفر اونو میدیدیم

در باز شد

وارد شدم

همچین که نگاهم به نگاهش افتاد داغون شدم

بنحوی که اینگار سالهاست که می شناسمش

تووی ذهنم بینهایت زیبا و جذاب اومد

از داخل منفجر شدم

فقط مستقیم رفتم توو اتاقم

نشستم و به خودم گفتم چرا اینجوری شدم

همه ش دوست داشتم برگردم و باز نگاش کنم

بینهایت جذاب شده بود

داشتم میمردم

رفتم توو بالکنی که به ته اتاقم راه داشت

قدم زدم که از این فکر بیرون بیام ولی امکان نداشت

به خواهرم زنگ زدم که بنده خدا رو هم از خواب بیدار کردم که یادم بره داستان ذهنی ای که واسم پیش اومده

بدتر شد ! کفت چی شده ؟ یه حالتی شدی اینکار

دوست داشتم از اتاقم بیرون بیام و ببینمش باز و از طرفی نمیخواستم همچین فکری تووی ذهنم وجود داشته باشه

کلا من آدم بدی نیستم

دانشجو که بودم تدریس خصوصی میکردم و خونه شاگردام میرفتم 

هیچوقت هیچوقت نگاهم بد نبوده و همه اون خانواده ها رو مثل خانواده خودم میدونستم

تووی زمان شرکت داری هم همینطور هیچوقت دوست نداشتم به کارمندم دید عشقی داشته باشم

خلاصه

اون روز نمیدونم چه بلایی سرم اومد

نه یک دل که هزار دل ، دلبسته زینب شدم

از تعجب داشتم دیوونه میشدم

تمرکزم از بین رفته بوود و فقط اون تووی مغزم بوود

آخه چطور ممکنه !؟

حتی ده ثانیه قبلش هم بهش فکر نکرده بودم

مثل بیگ بنگ دچار شدم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها