محل تبلیغات شما

امروز پنجشنبه س

یادم هست که آموزش دادن به زینب فقط روزی یه ساعت اونم تا قبل از ساعت شش بعد از ظهر بایستی تمام میشد

و چون وقت آموزش کم بود ، به پیشنهاد من و موافقت او ، ونجشنبه ها رو برای آموزش گذاشته بودیم، از نه صبح تا دوازده ظهر

برای من آموزش دادن همیشه لذتبخش بوده و هست

آموزش چیزی که بقیه نمیدونستنش خیلی توی شرکت ازم وقت میگرفت و خوب بود که داشتم به یه نفر دیگه یاد میدادم تا وقتم بیشتر واسه خودم باشه

علاقه بی نظیر زینب به یادگیری بیشتر مشتاقم کرده بود

از خودش و خانواده ش وقت کم میکرد و برای این آموزش میذاشت و برای من خیلی ارزش داشت

احساس نمیکردم به زور دارم آموزش میدم

نکته مهم حتی اینکه باهوش بود و خوب میفهمید و نکته جالب اینکه وقتی میگفتم آفرین خیلی خوب متوجه شدی میگفت واقعا این موضوع سختی بود؟ نمیدونست که چقدر باهوشه

اون حس علاقمندی من به شخصیتش هم مکمل داستان شده بود و مجموعا یه کار فوق العاده لذتبخش رو برای من درست کرده بود

یادش بخیر پنجشنبه ها

نمیدونم چه طرز فکری باعث سد برم بشینم و صادقانه حسمو باهاش درمیون بگذارم که خراب کنه همه داستانها رو

داشتیم زندگی میکردیم !

خلاصه یه قصه داشت ادامه پیدا میکرد که پرغصه شد.

الان که دارم به ماجرا نگاه میکنم خداییش شخصیتا دوستش داشتم

هیچوقت نگاه داغون و چیپ بهش نداشتم

محترم بود و احترام میطلبید

دلم نمیخواد تووی ذهنم نگهش دارم واقعا ولی چاره ای ندارم ظاهرا

من خیلی شوخی گرفته بودم که اینم بگذرد ولی این قرار نیست بگذرد !

من کلا آدم این کارها و دنبال اینجور روابط نبودم و نیستم

تووی این قصه افتادم

گاهی فکر میکنم اگه تقصیر من با زینب نبوده پس چرا پیش اومده

و مطمئنم کار هیچکدممون نبوده

شاید بهترین توضیحشتصادف» باشه

داریم قدم میزنیم تووی پیاده رو، یه ماشین از خیابون رد میشه و یه سنگ میره زیر لاستیک ماشین و پرت میشه و میخوره تووی گیج گاه ما

میریم تووی کما ! بله کما ! کی مقصره !؟

از دیدگاه زینب اون عابره !!! از دیدگاه من باید بریم راه حل برای معالجه عابر تووی بیمارستان پیدا کنیم!

من که هیچوقت نتونستم اینو بهش حالی کنم

بهترین روزها رو داشتیم و الان ولی بهترین آرزوها رو واسش دارم



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها